به گزارش جام جم، در همین افکار بودم که در باز شد و مامور آگاهی اجازه ورود خواست. بازپرس با سر اشاره کرد که وارد شوید. مامور خود را کنار کشید و نخست زن جوانی با چادر زندان وارد شعبه شد. پشت سرش پسری لاغر اندام و خوش قیافه با قدمهای لرزان پا به اتاق گذاشت. هر چه سعی کردم با کندوکاو در چهره هر دو نفرشان علائمی از قساوت و خشونت و جنایت پیدا کنم به نتیجهای نرسیدم.
چهره زن آرام اما رنگ پریده و بیرمق بود، ولی ترس، پشیمانی و دلهره از چشمان پسرک پیدا بود. پای چپش بیاختیار تکان میخورد و صدای زنجیر آهنی پابندش بیوقفه به گوش میرسید. قاضی پس از دقایقی که پرونده آنها را مطالعه کرد رو به من که مثل هر روز به دادسرا آمده بودم تا راوی داستانی باشم، گفت: پرونده عجیبی است.
بعد رو به متهمان کرد و گفت: کدامتون او را به قتل رساند؟
دختر حتی سرش را هم بالا نیاورد. پسر که امیر نام داشت با لحنی بغضآلود گفت: من فقط به داروخانه رفتم و قرصها را خریدم، نمیدانم سیما چه موقع قرصها را به مادرش داد.
وقتی اسم مادر آمد بیاختیار تنم لرزید.باورم نمیشد که دخترک مادرش را کشته باشد. چرا ؟ به چه خاطر؟
قاضی رو به سیما کرد و گفت: خانم تعریف کن چه اتفاقی افتاده است؟
وی بدون آنکه سرش را بالا بیاورد با صدایی نامفهوم گفت: دیشب همه چیز را گفتم، نمیخواهم تکرار کنم.
قاضی که از شنیدن این جمله عصبی شده بود، گفت: مهمانی نیامدهای. صدبار هم که تعریف کرده باشی اینجا باید همه ماجرا را کامل با ذکر تمام جزئیات بیان کنی. بنابراین برای من ادا درنیار. با صدای بلند شروع کن همه اتفاقات را توضیح بده.
سیما با اکراه و اجبار لب به اعتراف گشود: مادرم 10 سال فلج بود و من از او نگهداری میکردم. برادرم خارج از کشور است. نمیتواند بیاید، یعنی مشکل قانونی دارد. رفتن و عذاب نبودن و دوریاش مادرم را فلج کرد. خیلی لطف میکرد هر چند وقت یکبار پول ناچیزی میفرستاد که خرج دوا و درمان مادرم میشد. خودم هم که نمیتوانستم کار کنم، چون پرستاری از مادرم تمام وقتم را گرفته بود.
دو سال قبل با امیر آشنا شدم. یک روز که مادرم را به دکتر برده بودم موقع برگشت سوار خودروی امیر شدم. بین راه مادرم طبق معمول شروع به درد دل کرد. وقتی مادرم از مهربانی و توجه من به خودش تعریف و دعایم میکرد متوجه نگاههای دزدکی امیر از آیینه شدم. موقع پیاده شدن او از من خواست شمارهاش را داشته باشم تا هر وقت نیاز به خودرو داشتیم او را خبر کنیم. من هم قبول کردم. بعد از چندبار که مادرم را به دکتر و بیمارستان بردیم کم کم ارتباطم با امیر بیشتر شد و بالاخره بعد از یک سال از من خواستگاری کرد. البته من چهار سال از امیر بزرگتر بودم. از طرفی من شرایط ازدواج نداشتم اما او مدام اصرار میکرد. خانواده امیر شهرستان بودند و خودش اینجا تنها زندگی میکرد. وقتی موضوع خواستگاری امیر را به مادرم گفتم او بشدت مخالفت کرد.
مادرم تا آن روز همه خواستگارانم را به بهانههای مختلف رد کرده بو، دلیلش هم این بود که میترسید من بعد از ازدواج او را رها کنم. البته حق هم داشت. چرا که هیچکس حاضر نمیشد مادرم را قبول کند. اما امیر گفت حاضر است برای راحتی من و مادرم در خانه ما زندگی کند. اما این بار نیز مادرم مخالفت کرد.
میگفت امیر بیکس و کار است و چون پول و خانه و زندگی ندارد میخواهد با تو ازدواج کند و بعد از اینکه پول و خانهات را بالا کشید طلاقت میدهد.
حرفهای مادرم اوایل مرا هم به شک انداخت و کم کم با او سرد شدم، اما امیر میگفت دوستم دارد و میخواهد با من زندگی کند. آنقدر اصرار کرد تا بالاخره راضی شدم، اما مادرم همچنان مخالفت میکرد. به همین خاطر تصمیم گرفتم به پیشنهاد امیر عمل کرده و به ازدواج موقت او درآیم.
یک سال از ازدواج پنهانی و موقت ما گذشته بود که فهمیدم باردار شدهام. نمیدانستم باید چه کار کنم. میترسیدم مادرم بفهمد و نفرینم کند. بالاخره بعد از دو ماه به خاطر تغییر حالت و ویارهای شدید بارداری مجبور شدم به دکتر بروم. از بخت بدم روزی که به دکتر رفتم دوست مادرم آنجا بود و از طریق منشی دکتر که دخترخالهاش بود ماجرای بارداری مرا فهمید. دیگر رسوای خاص و عام شده بودم. وقتی مادرم از ماجرا با خبر شد زندگیام را سیاه کرد. نفرینم کرد و گفت که آبروی چندسالهاش را بردهام. صیغهنامهام را نشانش دادم و گفتم من همسر شرعی امیر هستم، اما توجهی نمیکرد. دلم خیلی شکست، من بهترین سالهای زندگی و جوانیام را برای نگهداری از مادرم صرف کردم اما او آبروی مرا براحتی آب خوردن بر باد داد.
کینه عجیبی از او به دل گرفتم. هر کاری میکردم دلم با مادر صاف نمیشد. تا اینکه وسوسه شدم و فکر انتقام سراغم آمد. موضوع را با امیر در میان گذاشتم. با اینکه او نیز دل خوشی از مادرم نداشت اما بشدت مخالفت کرد. اما من به بچهای که در شکم داشتم فکر میکردم و اینکه اگر نتوانم با امیر عقد دائم شوم تکلیف این بچه چه خواهد شد. بالاخره تصمیم خودم را عملی کردم و از امیر خواستم برایم چند بسته قرص خوابآور بخرد.
قرصها را در آبمیوه مادرم ریختم و او را کشتم. وقتی مطمئن شدم مرده است به اورژانس زنگ زدم و کمک خواستم. اما چند روز بعد نتیجه آزمایشهای پزشکی قانونی رازم را فاش کرد. البته مطمئن بودم که گرفتار میشوم و خون مادرم دامنم را میگیرد. فقط خدا میداند چقدر پشیمانم. الان که به آن روزها فکر میکنم میبینم چقدر وسوسه انتقام شیطانی چشمانم را کور کرده بود. فقط میخواهم امیر را آزاد کنید او بیگناه است.
سیما که حالا دیگر با صدای بلند گریه میکرد، گفت: دلم برای بچهام میسوزد. خدا از سر تقصیراتم بگذرد...
نمیدانستم میخواهد مادرش را بکشد
وقتی نوبت به دفاع امیر رسید، پسر جوان در حالی که نگاهش به زمین دوخته بود، گفت: من عاشق سیما بودم و در این یک سال تمام تلاشم را کردم تا او خوشبخت باشد. نمیدانم چرا مادرش با ازدواج ما مخالف بود. من شاید بیکس و کار بودم اما بهدنبال پول سیما نبودم و مادرش اشتباه میکرد. من از نقشه همسرم بیخبر بودم و هیچ نقشی در ماجرا نداشتم. حالا هم اگر آزاد شوم تمام تلاشم را میکنم تا رضایت اولیای دم را بگیرم و بتوانم با خیال راحت با سیما و فرزندم زندگی کنم. سیما زن مهربانی است و هنوز باورم نمیشود مادرش را کشته است.