فان ساز

مجله تفریحی فرهنگی هنری

فان ساز

مجله تفریحی فرهنگی هنری

بازی محلی «کله وروانک»



بازی های سنتی,بازی های جالب

بازی محلی «کله وروانک»

 

این بازی نیز تیمی است، ابتدا یک دایره کشیده می شود و با فر زدن یا بر حسب توافق مشخص می شود که کدام تیم درون دایره و کدام تیم بیرون از دایره قرار گیرد. یک شیء (مثل خانه، درخت و...) را به عنوان نشانه مشخص می کنند که به آن تَل می گویند.بازیکنانی که بیرون از دایره هستند باید دست خود را بر سر یکی از بازیکنانی که درون دایره هستند تماس دهند(قبلا کلاهی را بر سر یکی از بازیکنان درون دایره قرار می دادند که بازیکنان بیرون از دایره باید آن کلاه را برمی داشتند) و قبل از اینکه بازیکنان درون دایره او را بگیرند، خود را به تل برساند.


نحوه قرار گرفتن بازیکنان درون دایره به این صورت است که یک نفر ایستاده و افراد دیگر نشسته اند و باید مواظب باشند که بازیکنان بیرون ازدایره دست خود را بر سر آنها تماس ندهند.


بازیکنان درون دایره به دو صورت می توانند از دایره خارج شوند و جای خود را به تیم مقابل دهند:
1) یکی از بازیکنان درون دایره بتواند پای خود را بر روی پای یکی از بازیکنان تیم بیرون از دایره قرار دهد که دراین لحظه باید دقت شود که وضعیت پای دیگر بازیکن درون دایره چگونه است و اگر پای دیگر او درون دایره باشد، بازی او قبول بوده و باید تیم بیرون از دایره به درون دایره بیاید وبالعکس. اما اگر پای او بیرون از دایره بوده (یعنی هر دو پای او بیرون از دایره باشد) بازی او قبول نیست وتیم درون دایره تا موقعی که نتواند پای خود را به درستی روی پای یکی از بازیکنان تیم حریف قرار دهند باید درون دایره باشند.


2) بازیکن تیم مقابل را بعد از اینکه دست خود را بر سر آنها تماس داد، بگیرند.


بازیکنان بیرون از دایره نیز باید سعی کنند که دست خود را بر روی سر یکی از بازیکنان تیم درون دایره تماس دهند بدون اینکه پایشان توسط بازیکنان درون دایره زده شود که اگر بازیکنی چنین کرد، باید سعی کند هرچه سریعتر خود را به تل برساند چون بازیکنان تیم مقابل(تیم درون دایره) به دنبال او می دوند وتلاش می کنند که این بازیکن را قبل از اینکه به تل برسد بگیرند و بقیه بازیکنان تیم بیرون از دایره باید سعی کنند بازیکنان درون دایره را بگیرند و اجازه ندهند که به شخصی که به سمت تل می رود، برسند و او را بگیرند تا آن شخص راحت تر به تل برسد، اگر آن شخص خود را به تل برساند، تیم درون دایره یک به صفر جلو می افتد وتیمها دوباره سر همان جاِی قبلی خود قرار گرفته بدون اینکه جای دو تیم عوض شود و بازی به همان صورت قبلی ادامه می یابد. ولی اگر بازیکنان تیم درون دایره موفق شوند آن بازیکن را بگیرند، جای دو تیم عوض می شود و تیم درون دایره به بیرون ازدایره رفته و بالعکس و بازی نیز به همان صورت قبلی تکرار می شود.


در نهایت تیمی برنده است که در مجموع تعداد بیشتری خود را به تل رسانده باشد.


مدت زمان این بازی بستگی به سلیقه و توان خود بازیکنان دارد.

 

منبع:iranvillage.ir



پاتوق بازی

معرفی بازی محلی قایم باشک بازی هفت سنگ بازی‌های سنتی که از یادها رفتند! (+عکس) معرفی بازی اسم و فامیل معرفی بازی محلی یک گل دو گل بازى‌هاى محلی استان فارس

مردی که در اتاقش را قفل می زد (حکایت)



سایت سرگرمی,داستانهای جذاب,داستان و حکایت

حکایت های مثنوی معنوی


می گویند که ایاز غلام سلطان محمد غزنوی ، در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان ، در دربار پادشاه صاحب منصب شد. او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر می زد و وقت خروج بر در اتاق قفلی محکم می زد تا این که درباری ها گمان کردند ایاز گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از سر حسادت به گوش شاه رساندند .

پادشاه دستور داد وقتی غلام در اتاقش نیست در را باز کنند و گنج نهان را به محضر شاه بیاورند. به این ترتیب 30 نفر از بدخواهان به اتاق ایاز ریختند و قفل را شکستند و هرچه گشتند چیزی نیافتند جز یک چارق کهنه و یک دست لباس مندرس که به دیوار آویخته شده بود.

به این ترتیب دست خالی پیش شاه برگشتند و آنوقت سلطان به خنده افتاد که « ایاز مردی درستکار است . آن لباس های مندرس مربوط به دوره چوپانی اوست و آنها در اتاقش آویخته است تا روزگار فقر و سختی اش را به یاد داشته باشد و به رفاه امروزش غره نشود.

هدف مولانا داستان ایاز، این است که مخاطب هایش در هر جایگاهی که هستند همیشه پوستین کهنه روزگار سختی را برای خودشان نگه دارند تا قدرت، آنها را مغرور و غافل نکند.

 

 منبع:jamejamonline.ir



گنجینه مثل ها و حکایات

70 تا ضرب المثل ایرانی ریشه تاریخی ضرب‌المثل ایراد بنی اسرائیلی ریشه ضرب‌المثل - برعکس نهند نام زنگی کافور زن در ضرب‌المثلهای ملل ضرب المثل ازاین ستون به آن ستون فرج است ضرب‌المثل‌های زیبا و خواندنی جهان

انسانیت، ساده یا پیچیده؟!



سرگرمی,داستانهای کوتاه

داستانهای آموزنده

 

 چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها  افراد زیادی اونجا نبودن، 3 نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود.

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد، البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم، بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و ...

بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم.

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده، خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش، اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد.

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود، اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم، ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه.

دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم، دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم.

دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده.

همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار.

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین.

ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت.

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.

 

منبع:bartarinha.ir

داستان جالب «مرد سنگ شکن»



سرگرمی,سایت سرگرمی,داستانهای خنده دار

داستان جالب مرد سنگ شکن


روزی روزگاری سنگ شکن فقیری بود که زیرآفتاب و باران، روزگار را به خرد کردن سنگ های کنار جاده می گذرانید. روزی با خود گفت:"آه!اگر می توانستم ثروتمند شوم،آن وقت می توانستم استراحت کنم."

فرشته ای در آسمان پرسه می زد. صدایش را شنید و به او گفت:" آرزویت اجابت باد"همین طور هم شد.

سنگ شکن فقیر ناگهان خود را در قصری زیبا یافت که تعداد زیادی خدمتکار به اوخدمت می کردند. حالا می توانست هزچقدر که می خواست استراحت کند. اما روزی آمد که سنگ شکن به این فکر افتاد که تا نگاهی به آسمان بیندازد. آن وقت چیزی را دید که هرگزبه عمرش ندیده بود:خورشید را! آهی کشید و گفت:"آه! اگر می توانستم خورشید شوم، دیگر این همه خدمتکار موی دماغم نبودند!" این بار هم فرشته ی مهربان خواست او را خوشحال کند. به او گفت:"خواسته ات اجابت باد!"اما وقتی آن مرد خورشید شد، ابری از برابر او گذشت و درخشش او را تیره و تار کرد. با خود فکر کرد:" ای کاش ابر بودم! ابر از خورشید هم نیرومندتر است!"اما این خواسته اش هم که اجابت شد، باد وزید و ابر را در آسمان پراکند."دلم می خواهد باد باشم که هر چیزی را با خود می برد." فرشته با کمال میل خواسته اش را اجابت کرد. اما به باد بی پروا و خشمگین که تبدیل شد، به کوه برخورد که در مقابل باد هم تکان نخورد. کوه که شد، متوجه شد که کسی با کلنگ پایه اش را خرد می کند. گفت:" کاش می توانستم آن کسی باشم که کوه ها را خرد می کند."

فرشته برای آخرین بار خواسته اش را اجابت کرد. چنین شد که سنگ شکن دوباره خود را کنار جاده و در همان قالب پیشین کارگر ساده ای که بود ، یافت و دیگر پس از آن زبان به شکوه نگشود.

 

منبع: nice-storyy.blogfa.com

داستان کوتاه «شمع قرمز»



سرگرمی,سایت سرگرمی

داستان های کوتاه

 

مردی در بستر مرگ افتاده بود. همسرش را فراخواند تا نزدش بیاید و به او گفت: «دیگر زمان وداع ابدی من و تو فرارسیده است؛ پس بیا و برای آخرین بار به من مهر و وفاداری خود را ثابت کن...

 چراکه در مسلک ما گفته شده مرد متاهل هنگام گذر از دروازه بهشت باید سوگند بخورد که تمام عمر کنار زنی والا زندگی کرده است. در کشوی میز من شمعی قرمز هست، این شمع متبرک است و آن را از کشیشی گرفته‌ام و برای همین ارزشی بسیار دارد. سوگند بخور تا زمانی که این شمع وجود دارد دوباره ازدواج نکنی.»

زن سوگند خورد و مرد مُرد. در مراسم تشییع جنازه مرد، زن بالای قبر ایستاده بود و پذیرای تسلیت اقوام بود و شمع قرمز روشنی در دست داشت و تا تمام شدن آن بالای سر قبر ایستاد!

منبع: برترین ها



داستان های جالب و خواندنی

آرزوهای زیبای ویکتورهوگو برای شما! ابزاربرترجاسوسی قدیمی (+عکس) اسم واقعی افراد سرشناس! تعاریف بزرگان از زنان جالب و خواندنی از باورهای عامیانه مردم! جملات زیبا و خواندنی از بزرگان