به گزارش میزان، سرهنگ رضا بستو، رئیس پلیس پیشگیری فرماندهی انتظامی تهران بزرگ در اینباره گفت: با وقوع چند فقره کیف قاپی و موبایل قاپی در شرق تهران، تحقیقات ماموران کلانتری 144 جوادیه تهرانپارس برای دستگیری سارقان آغاز شد.
تحقیقات پلیسی نشان میداد سارقان دختر و پسری جوان و سرنشینان موتورسیکلتی بودندکه با نزدیک شدن به زنان به بهانه پرسیدن نشانی با غافلگیر کردن این افراد، گوشی و کیفهایشان را سرقت میکردند.
وی افزود: در ادامه تحقیقات مشخص شد سارقان با یکی از شمارههای ثبت شده در گوشیهای سرقتی تماس میگرفتند و از او میخواستند به مالباخته بگوید با آنها تماس بگیرد و در صورت تماس مالباختگان برای پس دادن اموالشان از آنها اخاذی میکردند.
در ادامه تحقیقات پلیسی یکی از سارقان که مردی جوان بود، دو روز پیش شناسایی و دستگیر شد. متهم در بازجوییها اعتراف کرد این سرقتها را با همدستی دو زن جوان به نامهای اعظم و اکرم که ساکن خیابان مخابرات هستند، انجام داده است. این دو سارق نیز تحت تعقیب پلیس قرار گرفتند و دستگیر شدند. آنها تاکنون به 30 فقره دزدی اعتراف کردهاند.
به گزارش ایران ؛ او دو شبانهروز در حالی که دست و پایش طنابپیچ شده و چشمانش با دستمال بسته بود در خانهای نگهداری میشد و تحت شکنجه مردان ناشناس قرار گرفت تا اینکه با پرداخت 60 میلیون تومان به آدمربایان جانش را نجات داد.
به گزارش خبرنگار جنایی «ایران»، ساعت 5:10 دقیقه بعد از ظهر پنجشنبه 28 مرداد مقصود - گروگان - از خانه عمویش در تهران خارج شد تا خود را به ترمینال جنوب برساند و از آنجا راهی اصفهان شود. او که در پنج سالگی همراه خانوادهاش از افغانستان به ایران آمده بود، به خاطر حدود 30 سال زندگی در ایران هم گذرنامه و هم کارت اقامت داشت، اما از آنجا که کارت اقامتش در اصفهان صادر شده بود، نمیتوانست زمان زیادی در تهران بماند و باید به اصفهان بازمیگشت.
او چند خیابانی با ترمینال جنوب فاصله داشت و در کنار خیابان منتظر تاکسی بود که خودروی پژو در مقابلش نگه داشت. برای سوار شدن تردید داشت اما حضور یک زن جوان و دو مسافر افغان در خودرو تردیدش را از بین برد و سوار شد. چند کیلومتری دور شده بودند که زن جوان با مردی که در کنار دستش روی صندلی عقب نشسته بود، دعوایش شد و به نظر میآمد که زن و شوهر هستند و در نهایت بعد از دقایقی بحث و جدل زن جوان از خودرو پیاده شد.
تا آن زمان مقصود تصورش را هم نمیکرد که تمام این جار و جنجال جزئی از نقشه یک آدمربایی است. این ماجرا زمانی برایش آشکار شد که مرد افغان از روی صندلی جلو چاقو به دست او را تهدید کرد که سرش را زیر صندلی ببرد و بعد همدستش که در کنار دستش بود، چشمهای او را با پارچهای بست و این آغاز بر ماجرای یک آدمربایی بود.
بعد از ساعتی صدای باز شدن در خانهای به گوش رسید و سپس خودرو وارد شد. چند لحظه بعد مقصود را به داخل خانه انتقال دادند. دست و پاهایش را با طناب محکمی بسته و تهدیدها برای دریافت پول آغاز شد.
آن روز مقصود 4 میلیون و 800 هزار تومان پول از پسرعمویش گرفته بود تا برای خانوادهاش بفرستد که آدمربایان تمام این پول را برداشتند و تهدیدش کردند که اگر میخواهد زنده بماند، باید با خانوادهاش تماس بگیرد و درخواست پول کند. آنان از طریق تلفن همراه گروگانشان با اعضای خانواده وی تماس میگرفتند و تهدید میکردند «اگر پول ندهید، گوش او را برایتان میفرستیم.» مردان خشن حتی برای اثبات حرفهایشان از مقصود فیلم گرفته و برای خانوادهاش فرستادند تا اینکه خانواده گروگان وقتی او را در خطر دیدند، خانهشان را در افغانستان فروختند و پول را به حسابی در مزارشریف - که آدمربایان خواسته بودند - واریز کردند.
سرانجام مردان ناشناس بعد از دریافت حدود 60 میلیون تومان پول، کارتهای بانکی مقصود و ساک لوازم شخصیاش، سه روز بعد او را چشمبسته در جنوب تهران رها کردند.
مرد افغان پس از آزادی به دادسرای جنایی تهران رفت و گزارش ربودهشدنش را اعلام کرد. بدینترتیب «آرش سیفی»، بازپرس شعبه 4 دادسرای جنایی تهران از کارآگاهان خواست درخصوص شناسایی و دستگیری آدمربایان تحقیق و آنان را شناسایی و دستگیر کنند.
به گزارش شرق، مأموران پلیس مهر سال ٩٠ باخبر شدند درگیری بین دو نوجوان رخ داده و یکی از آنها با ضربه چاقوی دیگری زخمی شده است. با حضور مأموران در محل حادثه و آغاز تحقیقات مشخص شد نوجوان ضارب متواری شده و نوجوان دیگر به خاطر شدت جراحات جان خود را از دست داده است. تحقیقات اولیه نشان داد مقتول با یک ضربه چاقو به قتل رسیده است و درگیری او با متهم به قتل به روزها قبل برمیگردد.
ردزنیهای مأموران در نهایت باعث شناسایی و بازداشت متهم شد. او در بازجوییها به قتل اعتراف کرد و گفت: درگیری بین من و آرمین (مقتول) نبود؛ من آن روز به درخواست دوستم که با آرمین مشکل داشت، به آنجا رفته بودم که دعوا شد و من هم یک ضربه چاقو به آرمین زدم.
متهم بعد از اعتراف و پایان تحقیقات برای محاکمه به شعبه ١٠ دادگاه کیفری استان تهران فرستاده شد. او اتهام را قبول و تأکید کرد قصدی برای کشتن نداشت. با توجه به اینکه اولیای دم درخواست صدور حکم قصاص کرده بودند، رأی بر قصاص صادر شد و حکم مورد تأیید دیوانعالی کشور قرار گرفت. در این مدت تلاش خانواده پسر متهم به قتل برای جلب رضایت اولیای دم به جایی نرسید و او در فهرست اعدامیان قرار داشت تا اینکه سه سال قبل مادهای قانونی به تصویب رسید که مطابق آن دادگاه باید بلوغ فکری متهمان زیر ١٨ سال را در جرائمی که منجر به حد یا اعدام میشود، بررسی کند. با توجه به این ماده قانونی بود که متهم درخواست کرد یک بار دیگر محاکمه شود و مدعی شد زمانی که مرتکب قتل شده، حرمت قتل را نمیدانسته است.
روز گذشته جلسه رسیدگی به این پرونده یک بار دیگر برگزار شد. در ابتدای جلسه رسیدگی، نماینده دادستان تهران کیفرخواست را خواند و خواستار صدور حکم قانونی شد. سپس اولیای دم درخواست قصاص را ارائه دادند.
وقتی نوبت به متهم رسید، او اتهام قتل را قبول کرد اما گفت در زمان ارتکاب آن نمیدانست چه کاری انجام میدهد؛ او گفت: درگیری بین آرمین و یکی از دوستان من بود. مشکل هم زمانی به وجود آمد که دوستم اشتباهی برای آرمین یک پیامک فرستاد؛ البته بعد به او گفته بود پیامک را اشتباه فرستاده است اما آرمین دستبردار نبود و مرتب به دوست من میگفت چرا پیامک اشتباه دادهای و سر این موضوع با هم بحث داشتند. دوستم مدعی بود چند بار این موضوع را به او توضیح داده اما دستبردار نیست و همچنان اصرار دارد دوستم دروغ میگوید. تا اینکه روز حادثه دوستم با من تماس گرفت و گفت برای ساعت چهار با آرمین قرار گذاشته است تا تکلیف این موضوع را روشن کند و از من هم خواست با او بروم و اگر درگیری ایجاد شد کمکش کنم. من هم قبول کردم؛ از خانه یک کارد میوهخوری برداشتم و رفتم. وقتی به آنجا رسیدم، دیدم دعوا شروع شده است و وقتی من را دید به سمت من حمله کرد و دعوا شروع شد، من هم نتوانستم کاری کنم و مجبور شدم از کارد میوهخوری که همراهم برده بودم، استفاده کنم؛ یک ضربه بیشتر هم به او نزدم، وقتی روی زمین افتاد فرار کردم؛ البته نه اینکه بخواهم باعث مرگ آرمین شوم بلکه از ترسم فرار کردم. ضربه به گردن آرمین برخورد کرد و یکباره خون زیادی از گردنش بیرون ریخت، همین هم باعث شد خیلی بترسم. البته با اورژانس تماس گرفتم و درخواست کمک کردم اما خودم از محل دور شدم و کارد میوهخوری را که آلت قتاله بود، در خانه مخفی کردم. بعد از چند روز هم شناسایی و بازداشت شدم.
متهم درباره اینکه زمان قتل چه تصوری از عملی که مرتکب شده بود، داشت، گفت: من در آن زمان واقعا نمیدانستم چه کار اشتباهی انجام میدهم و نمیدانستم مجازات کاری که میکنم چیست و اصلا فکر نمیکردم کسی را به خاطر قتل اعدام کنند. چون چند وقت قبل از این حادثه یک نفر در محله ما دعوا کرده و یکی را کشته بود اما پروندهاش منجر به این نشد که اعدام شود و من هم فکر نمیکردم با مجازات قصاص روبهرو شوم. ضمن اینکه فکر نمیکردم یک کارد میوهخوری بتواند باعث مرگ آدمی بشود. فکر میکردم ممکن است زخمی روی بدن کسی ایجاد کند و تمام شود؛ اگر میدانستم واقعا این اتفاق میافتد، هرگز کارد میوهخوری را با خودم نمیبردم. آن روز هم رفته بودم که اگر دعوا و درگیری ایجاد شد، جلوی آن را بگیرم و دعوا تمام شود اما آرمین مرتب دعوا راه میانداخت و موضوع را تمام نمیکرد. من هم از ترس این کار را کردم.
بعد از متهم، وکیلمدافع او در جایگاه حاضر شد و دفاعیات خود را مطرح کرد. با پایان جلسه رسیدگی، هیأت قضات برای صدور رأی دادگاه وارد شور شدند.
به گزارش فارس از سقز، جواد کاظمی ظهر امروز در مصاحبه با خبرنگاران در ارتباط با یک تصادف در سقز، اظهار داشت: در برخورد یکدستگاه سواری پراید با نیسان پاترول و موتورسیکلت در بلوار آزادگان 3 نفر به شدت مصدوم شدند.
وی ادامه داد: این حادثه شب گذشته در برخورد یکدستگاه سواری پراید با نیسان پاترول پارکشده و یکدستگاه موتورسیکلت روی داد که به علت آن 2 نفر از سرنشینان پراید و راکب موتور بهشدت مصدوم که توسط مرکز فوریتهای پزشکی برای مداوا به بیمارستان تامین اجتماعی سقز انتقال داده شدند.
کاظمی افزود: متاسفانه یک نفر از سرنشینان پراید که خانمی جوان بود به علت شدت جراحات در حین اعزام به سنندج فوت شد.
رئیس راهنمایی و رانندگی سقز، تخطی از سرعت مطمئنه و عدم توجه به جلو از جانب راننده سواری پراید را علت این حادثه دلخراش اعلام کرد.
همچنین در یک حادثه دیگر که شب گذشته در داخل شهر سقز در محله تپه شافعی روی داد یک نفر کشته شد.
به گفته شاهدان عینی، خانمی پشت فرمان بوده و قصد داشته که خودرو را به داخل پارکینگ ببرد که به علت بی احتیاطی شوهر خود را زیر میگیرد و وی را بشدت زخمی میکند.
حادثه زمانی رخ داد که راننده خانم قصد ورود به پارکینگ منزل را داشت که بدلیل ناتوانی در کنترل خودرو با شوهر خود برخورد و نامبرده را بشدت مصدوم میکند که متاسفانه بدلیل شدت بالای جراحات وارده، وی که 40 سال داشت در بیمارستان تامین اجتماعی فوت میکند.
گفتنی است؛ پس از تماس مردمی با فوریت های پزشکی 115 سریعا اکیپی در کمتر از 5 دقیقه در محل حاضر شد که متاسفانه یکی از عوامل اورژانس توسط چند نفر از حاضرین مورد ضرب و شتم قرار میگیرد.
این حادثه در دست بررسی بیشتر پلیس قرار دارد.
به گزارش میزان، خیلی خونسرد است و از جنایتی که مرتکب شده، احساس پشیمانی ندارد. در زندگی چهاربار شکست خورده و قتل دخترش را پنجمین شکست بزرگ زندگیاش میداند و میگوید: نتوانستم دخترم را درست تربیت کنم و پایان انحرافات او در زندگی مرگ بود. باید او را میکشتم تا این لکه ننگ از زندگیام پاک شود. حالا هم حاضرم مجازات شوم. چند بار از نسترن خواستم رفتارش را تغییر دهد، اما او قبول نکرد و به کارهایش ادامه داد.
حسن درباره داستان زندگیاش میگوید: در خانوادهای در اوج فقر متولد شدم. هرچه بود چیزی جز فقر نبود. از وقتی چشم باز کردم و دنیا را شناختم مجبور بودم برای یک لقمه نان فقط کار کنم. نه محبت مادری و نه نگاه پدری، هیچ کدام متوجه من نبود. از جمع کردن ضایعات شروع کردم تا به دست فروشی کنار خیابان رسیدم. 15 ساله بودم که با نگاهی عجولانه و قدمهایی سست ازدواج کردم. این زندگی دو سال بیشتر دوام نیاورد و از همسرم جدا شدم. هر دویمان بچه بودیم و نمیدانستیم ازدواج یعنی چه؟ چند سالی گذشت تا باز دوباره فیلام یاد هندوستان کرد و دوباره ازدواج کردم. این بار زندگیام بد نبود ولی چرخ روزگار به کام ما نچرخید و همسرم صاحب فرزند نمیشد. بسیار دوا ودرمان کردیم ولی فایدهای نداشت و ناخواسته و به اجبار از هم جدا شدیم.
روزها در پی یکدیگر میگذشت تا بار دیگر با زنی با پادرمیانی یکی از بستگان آشنا شده و با هم ازدواج کردیم. حاصل این ازدواج دختری به نام نسترن بود. بعد از مدتی متوجه شدم همسرم سومم به مواد مخدر اعتیاد دارد. چندبار ترکش دادم، اما فایده نداشت. شیشه مصرف میکرد و رفتارهایش خطرناک بود. به خاطر نسترن از همسرم جدا شدم و سرپرستی نسترن را به عهده گرفتم و تمام تلاشم این بود در زندگی کمبودی نداشته باشد.
دیگر ازدواج نکردی؟
تا 15 سالگی دخترم صبر کردم و این بار با زنی ازدواج کردم که سه فرزند داشت. همزمان هم یکی از اقوام این زن از نسترن خواستگاری کرد. نسترن پسر جوان را دوست داشت و با اصرارهای او با ازدواجشان موافقت کردم. همسر چهارم نیز با برنامه وارد زندگیام شده بود و میخواست اموالم را تصاحب کند. من هم او را طلاق دادم. یک روز دامادم به خانهام آمد و گفت: نسترن را طلاق داده است و ادعا میکرد، نسترن با مردان غریبه ارتباط داشته و به همین دلیل تصمیم گرفته بیسر و صدا دخترم را طلاق بدهد.
تو چکار کردی؟
باورم نمیشد. نسترن دختر خوبی بود. فکر کردم، دامادم میخواهد با این تهمت از پرداخت مهریه فرار کند. نسترن را به خانه خودم آوردم. او از طلاق نهتنها ناراحت نبود، بلکه خوشحال هم بود. چند ماه گذشت. رفتارهای نسترن مشکوک بود و تا دیر وقت بیرون خانه میماند. چند بار با او حرف زدم و خواستم این رفتارش را کنار بگذارد و به فکر آبروی من هم باشد، اما کو گوش شنوا. حتی او را پیش مشاور هم بردم. چند نفر از بستگان نیز واسطه شده و با او صحبت کردند. افسوس که فقط آب در هاونگ و مشت بر دیوارکوبیدن بود و فایدهای نداشت و نسترن همچنان داشت به مسیر شوم خود ادامه میداد.
یک روز نسترن به من گفت تصمیم گرفته در یکی از شرکتهای شهرهای اطراف به عنوان منشی مشغول به کار شود. هر چه به او گفتم زندگی در شهرهای بزرگ مشکلات فراوانی دارد گوشش بدهکار نبود که نبود.
آدرس شرکت را گرفتم و یک روز سر زده برای تحقیق به آنجا رفتم. روابط کارکنان در آنجا کنترل شده نبود و با شناختی که از دخترم داشتم، میدانستم اگر به آنجا برود دسته گل دیگری به آب میدهد. به همین دلیل با رفتن او مخالفت کردم.
نسترن چه واکنشی نشان داد؟
نسترن دختری سرکش بود و هر وقت کاری برخلاف میلش انجام میدادم، لجبازیاش صد برابر میشد و در برابرم جبهه میگرفت و من را تهدید به خودکشی میکرد. یک بار زمانی که هنوز ازدواج نکرده بود، رگ دستش را زد که به موقع متوجه شدیم ونجاتش دادیم. در زمان ازدواجش با بابک نیز چون بابک چندان توجهی به او نداشت و از کمبود محبت رنج میبرد با خوردن قرص قصد خودکشی داشت که موفق به انجام این کار نشد. این بار برای اینکه بلایی سر خودش نیاورد، برخلاف میل باطنیم مجبور شدم او را در خانه حبس کنم.
چرا؟
چون دیگر طاقت نداشتم و هر روز او یک دسته گل به آب میداد و با آبروی من بازی میکرد. دیگر هر وقت کاری داشت خودم او را بیرون میبردم. روزی با او برای خرید به بیرون رفتیم. به داروخانه رفت و به بهانه خرید قرص سردرد، قرص اعصاب گرفت. فردای آن روز دیدم ظهر شده ولی نسترن هنوز از خواب بیدار نشده، از روی کنجکاوی به اتاقش رفتم و صدایش کردم. فایدهای نداشت. بدنش را تکان دادم، اما بیهوش بود. فهمیدم باز هم قرص مصرف کرده است. برگهای در زیر بالش گذاشته بود. شروع به خواندن آن برگه کردم.
نوشته بود از من بدش میآید و به علت مخالفتهای پیوسته من با کارهایش، با خوردن قرص خودکشی کرده است. با خواندن آن نوشته، سر تا پای وجودم را خشم گرفت و با دستان خودم خفهاش کردم.
بعد چه کردی؟
با پلیس تماس گرفتم و خودم را تسلیم کردم.
پشیمان نیستی؟
چرا باید پشیمان باشم؟ من به نسترن خیلی فرصت دادم تا رفتارش را اصلاح کند، اما او همچنان به رفتارش ادامه داد. من هم یک لکه ننگ را از زندگیام پاک کردم. نسترن قدر محبت و توجههای مرا ندانست و به مسیری که خودش دوست داشت رفت و بر رفتارش اصرار کرد.