فان ساز

مجله تفریحی فرهنگی هنری

فان ساز

مجله تفریحی فرهنگی هنری

حکایت آمورنده «زهد»



حکایت مثنوی معنوی,داستان و حکایت

حکایت آمورنده «زهد»

 

«روزی دیوجانس ـ یکی از انسان های زاهد روزگار ـ از اسکندر پرسید: در حال حاضر بزرگ ترین آرزویت چیست؟

 

اسکندر جواب داد: بر یونان تسلط یابم.

 

دیوجانس پرسید: پس از آنکه یونان را فتح کردی چه؟

 

اسکندر پاسخ داد: آسیای صغیر را تسخیر کنم.

 

دیوجانس باز پرسید: و پس از آنکه آسیای صغیر را هم مسخر گشتی؟

 

اسکندر پاسخ داد: دنیا را فتح کنم.

 

دیوجانس پرسید: و بعد از آن؟

 

اسکندر پاسخ داد: به استراحت بپردازم و از زندگی لذت ببرم.

 

دیوجانس گفت: چرا هم اکنون بی تحمل رنج و مشقت، به استراحت نمی پردازی و از زندگی ات لذت نمی بری؟»

 

منبع:hawzah.net



گنجینه مثل ها و حکایات

حکایت بهلول و آب انگور بهلول و شیخ جنید بغداد حکایت حلوافروش و مشتری حکایت خواندنی حکایت خواندنی ایثار و شکر حکایت شتر و خاربن

حکایت «استر و اشتر»



,حکایت مثنوی معنوی,داستانهای مثنوی معنوی

حکایت «استر و اشتر»


استری و شتری با هم دوست بودند، روزی استر به شتر گفت: ای رفیق! من در هر فراز و نشیبی و یا در راه هموار و در راه خشک یا تر همیشه به زمین می‌افتم ولی تو به راحتی می‌روی و به زمین نمی‌خوری. علت این امر چیست؟ بگو چه باید کرد. درست راه رفتن را به من هم یاد بده.

شتر گفت: دو علت در این کار هست: اول اینکه چشم من از چشم تو دوربین‌تر است و دوم اینکه من قدّم بلندتر است و از بلندی نگاه می‌کنم، وقتی بر سر کوه بلند می‌رسم از بلندی همه راه‌ها و گردنه‌ها را با هوشمندی می‌نگرم. من ازسر بینش گام بر می‌دارم و به همین دلیل نمی‌افتم و براحتی راه را طی می‌کنم. تو فقط تا دو سه قدم پیش پای خود را می‌بینی و در راه دوربین و دور اندیش نیستی.

 

منبع: shahredastanha.blogfa.com



گنجینه مثل ها و حکایات

بعد از مرگ بهلول و شیخ جنید بغداد حکایت بهلول و آب انگور حکایت حلوافروش و مشتری حکایت خواندنی حکایت خواندنی ایثار و شکر

حکایت «شغال در خُمّ رنگ»



حکایت جالب,حکایت طنز

حکایت های مثنوی معنوی

 

شغالی به درونِ خم رنگ‌آمیزی رفت و بعد از ساعتی بیرون آمد, رنگش عوض شده بود. وقتی آفتاب به او می‌تابید رنگها می‌درخشید و رنگارنگ می‌شد. سبز و سرخ و آبی و زرد و. .. شغال مغرور شد و گفت من طاووس بهشتی‌ام, پیش شغالان رفت. و مغرورانه ایستاد. شغالان پرسیدند, چه شده که مغرور و شادکام هستی؟ غرورداری و از ما دوری می‌کنی؟ این تکبّر و غرور برای چیست؟ یکی از شغالان گفت: ای شغالک آیا مکر و حیله‌ای در کار داری؟ یا واقعاً پاک و زیبا شده‌ای؟ آیا قصدِ فریب مردم را داری؟

شغال گفت: در رنگهای زیبای من نگاه کن, مانند گلستان صد رنگ و پرنشاط هستم. مرا ستایش کنید. و گوش به فرمان من باشید. من افتخار دنیا و اساس دین هستم. من نشانه لطف خدا هستم, زیبایی من تفسیر عظمت خداوند است. دیگر به من شغال نگویید. کدام شغال اینقدر زیبایی دارد. شغالان دور او جمع شدند او را ستایش کردند و گفتند ای والای زیبا, تو را چه بنامیم؟ گفت من طاووس نر هستم. شغالان گفتند: آیا صدایت مثل طاووس است؟ گفت: نه, نیست. گفتند: پس طاووس نیستی. دروغ می‌گویی زیبایی و صدای طاووس هدیه خدایی است. تو از ظاهر سازی و ادعا به بزرگی نمی‌رسی.

منبع: داستان های مثنوی معنوی



گنجینه مثل ها و حکایات

حکایت بهلول و آب انگور بعد از مرگ بهلول و شیخ جنید بغداد حکایت حلوافروش و مشتری حکایت خواندنی حکایت خواندنی ایثار و شکر