به گزارش ایران ؛ او دو شبانهروز در حالی که دست و پایش طنابپیچ شده و چشمانش با دستمال بسته بود در خانهای نگهداری میشد و تحت شکنجه مردان ناشناس قرار گرفت تا اینکه با پرداخت 60 میلیون تومان به آدمربایان جانش را نجات داد.
به گزارش خبرنگار جنایی «ایران»، ساعت 5:10 دقیقه بعد از ظهر پنجشنبه 28 مرداد مقصود - گروگان - از خانه عمویش در تهران خارج شد تا خود را به ترمینال جنوب برساند و از آنجا راهی اصفهان شود. او که در پنج سالگی همراه خانوادهاش از افغانستان به ایران آمده بود، به خاطر حدود 30 سال زندگی در ایران هم گذرنامه و هم کارت اقامت داشت، اما از آنجا که کارت اقامتش در اصفهان صادر شده بود، نمیتوانست زمان زیادی در تهران بماند و باید به اصفهان بازمیگشت.
او چند خیابانی با ترمینال جنوب فاصله داشت و در کنار خیابان منتظر تاکسی بود که خودروی پژو در مقابلش نگه داشت. برای سوار شدن تردید داشت اما حضور یک زن جوان و دو مسافر افغان در خودرو تردیدش را از بین برد و سوار شد. چند کیلومتری دور شده بودند که زن جوان با مردی که در کنار دستش روی صندلی عقب نشسته بود، دعوایش شد و به نظر میآمد که زن و شوهر هستند و در نهایت بعد از دقایقی بحث و جدل زن جوان از خودرو پیاده شد.
تا آن زمان مقصود تصورش را هم نمیکرد که تمام این جار و جنجال جزئی از نقشه یک آدمربایی است. این ماجرا زمانی برایش آشکار شد که مرد افغان از روی صندلی جلو چاقو به دست او را تهدید کرد که سرش را زیر صندلی ببرد و بعد همدستش که در کنار دستش بود، چشمهای او را با پارچهای بست و این آغاز بر ماجرای یک آدمربایی بود.
بعد از ساعتی صدای باز شدن در خانهای به گوش رسید و سپس خودرو وارد شد. چند لحظه بعد مقصود را به داخل خانه انتقال دادند. دست و پاهایش را با طناب محکمی بسته و تهدیدها برای دریافت پول آغاز شد.
آن روز مقصود 4 میلیون و 800 هزار تومان پول از پسرعمویش گرفته بود تا برای خانوادهاش بفرستد که آدمربایان تمام این پول را برداشتند و تهدیدش کردند که اگر میخواهد زنده بماند، باید با خانوادهاش تماس بگیرد و درخواست پول کند. آنان از طریق تلفن همراه گروگانشان با اعضای خانواده وی تماس میگرفتند و تهدید میکردند «اگر پول ندهید، گوش او را برایتان میفرستیم.» مردان خشن حتی برای اثبات حرفهایشان از مقصود فیلم گرفته و برای خانوادهاش فرستادند تا اینکه خانواده گروگان وقتی او را در خطر دیدند، خانهشان را در افغانستان فروختند و پول را به حسابی در مزارشریف - که آدمربایان خواسته بودند - واریز کردند.
سرانجام مردان ناشناس بعد از دریافت حدود 60 میلیون تومان پول، کارتهای بانکی مقصود و ساک لوازم شخصیاش، سه روز بعد او را چشمبسته در جنوب تهران رها کردند.
مرد افغان پس از آزادی به دادسرای جنایی تهران رفت و گزارش ربودهشدنش را اعلام کرد. بدینترتیب «آرش سیفی»، بازپرس شعبه 4 دادسرای جنایی تهران از کارآگاهان خواست درخصوص شناسایی و دستگیری آدمربایان تحقیق و آنان را شناسایی و دستگیر کنند.
به گزارش شرق، مأموران پلیس مهر سال ٩٠ باخبر شدند درگیری بین دو نوجوان رخ داده و یکی از آنها با ضربه چاقوی دیگری زخمی شده است. با حضور مأموران در محل حادثه و آغاز تحقیقات مشخص شد نوجوان ضارب متواری شده و نوجوان دیگر به خاطر شدت جراحات جان خود را از دست داده است. تحقیقات اولیه نشان داد مقتول با یک ضربه چاقو به قتل رسیده است و درگیری او با متهم به قتل به روزها قبل برمیگردد.
ردزنیهای مأموران در نهایت باعث شناسایی و بازداشت متهم شد. او در بازجوییها به قتل اعتراف کرد و گفت: درگیری بین من و آرمین (مقتول) نبود؛ من آن روز به درخواست دوستم که با آرمین مشکل داشت، به آنجا رفته بودم که دعوا شد و من هم یک ضربه چاقو به آرمین زدم.
متهم بعد از اعتراف و پایان تحقیقات برای محاکمه به شعبه ١٠ دادگاه کیفری استان تهران فرستاده شد. او اتهام را قبول و تأکید کرد قصدی برای کشتن نداشت. با توجه به اینکه اولیای دم درخواست صدور حکم قصاص کرده بودند، رأی بر قصاص صادر شد و حکم مورد تأیید دیوانعالی کشور قرار گرفت. در این مدت تلاش خانواده پسر متهم به قتل برای جلب رضایت اولیای دم به جایی نرسید و او در فهرست اعدامیان قرار داشت تا اینکه سه سال قبل مادهای قانونی به تصویب رسید که مطابق آن دادگاه باید بلوغ فکری متهمان زیر ١٨ سال را در جرائمی که منجر به حد یا اعدام میشود، بررسی کند. با توجه به این ماده قانونی بود که متهم درخواست کرد یک بار دیگر محاکمه شود و مدعی شد زمانی که مرتکب قتل شده، حرمت قتل را نمیدانسته است.
روز گذشته جلسه رسیدگی به این پرونده یک بار دیگر برگزار شد. در ابتدای جلسه رسیدگی، نماینده دادستان تهران کیفرخواست را خواند و خواستار صدور حکم قانونی شد. سپس اولیای دم درخواست قصاص را ارائه دادند.
وقتی نوبت به متهم رسید، او اتهام قتل را قبول کرد اما گفت در زمان ارتکاب آن نمیدانست چه کاری انجام میدهد؛ او گفت: درگیری بین آرمین و یکی از دوستان من بود. مشکل هم زمانی به وجود آمد که دوستم اشتباهی برای آرمین یک پیامک فرستاد؛ البته بعد به او گفته بود پیامک را اشتباه فرستاده است اما آرمین دستبردار نبود و مرتب به دوست من میگفت چرا پیامک اشتباه دادهای و سر این موضوع با هم بحث داشتند. دوستم مدعی بود چند بار این موضوع را به او توضیح داده اما دستبردار نیست و همچنان اصرار دارد دوستم دروغ میگوید. تا اینکه روز حادثه دوستم با من تماس گرفت و گفت برای ساعت چهار با آرمین قرار گذاشته است تا تکلیف این موضوع را روشن کند و از من هم خواست با او بروم و اگر درگیری ایجاد شد کمکش کنم. من هم قبول کردم؛ از خانه یک کارد میوهخوری برداشتم و رفتم. وقتی به آنجا رسیدم، دیدم دعوا شروع شده است و وقتی من را دید به سمت من حمله کرد و دعوا شروع شد، من هم نتوانستم کاری کنم و مجبور شدم از کارد میوهخوری که همراهم برده بودم، استفاده کنم؛ یک ضربه بیشتر هم به او نزدم، وقتی روی زمین افتاد فرار کردم؛ البته نه اینکه بخواهم باعث مرگ آرمین شوم بلکه از ترسم فرار کردم. ضربه به گردن آرمین برخورد کرد و یکباره خون زیادی از گردنش بیرون ریخت، همین هم باعث شد خیلی بترسم. البته با اورژانس تماس گرفتم و درخواست کمک کردم اما خودم از محل دور شدم و کارد میوهخوری را که آلت قتاله بود، در خانه مخفی کردم. بعد از چند روز هم شناسایی و بازداشت شدم.
متهم درباره اینکه زمان قتل چه تصوری از عملی که مرتکب شده بود، داشت، گفت: من در آن زمان واقعا نمیدانستم چه کار اشتباهی انجام میدهم و نمیدانستم مجازات کاری که میکنم چیست و اصلا فکر نمیکردم کسی را به خاطر قتل اعدام کنند. چون چند وقت قبل از این حادثه یک نفر در محله ما دعوا کرده و یکی را کشته بود اما پروندهاش منجر به این نشد که اعدام شود و من هم فکر نمیکردم با مجازات قصاص روبهرو شوم. ضمن اینکه فکر نمیکردم یک کارد میوهخوری بتواند باعث مرگ آدمی بشود. فکر میکردم ممکن است زخمی روی بدن کسی ایجاد کند و تمام شود؛ اگر میدانستم واقعا این اتفاق میافتد، هرگز کارد میوهخوری را با خودم نمیبردم. آن روز هم رفته بودم که اگر دعوا و درگیری ایجاد شد، جلوی آن را بگیرم و دعوا تمام شود اما آرمین مرتب دعوا راه میانداخت و موضوع را تمام نمیکرد. من هم از ترس این کار را کردم.
بعد از متهم، وکیلمدافع او در جایگاه حاضر شد و دفاعیات خود را مطرح کرد. با پایان جلسه رسیدگی، هیأت قضات برای صدور رأی دادگاه وارد شور شدند.
به گزارش فارس از سقز، جواد کاظمی ظهر امروز در مصاحبه با خبرنگاران در ارتباط با یک تصادف در سقز، اظهار داشت: در برخورد یکدستگاه سواری پراید با نیسان پاترول و موتورسیکلت در بلوار آزادگان 3 نفر به شدت مصدوم شدند.
وی ادامه داد: این حادثه شب گذشته در برخورد یکدستگاه سواری پراید با نیسان پاترول پارکشده و یکدستگاه موتورسیکلت روی داد که به علت آن 2 نفر از سرنشینان پراید و راکب موتور بهشدت مصدوم که توسط مرکز فوریتهای پزشکی برای مداوا به بیمارستان تامین اجتماعی سقز انتقال داده شدند.
کاظمی افزود: متاسفانه یک نفر از سرنشینان پراید که خانمی جوان بود به علت شدت جراحات در حین اعزام به سنندج فوت شد.
رئیس راهنمایی و رانندگی سقز، تخطی از سرعت مطمئنه و عدم توجه به جلو از جانب راننده سواری پراید را علت این حادثه دلخراش اعلام کرد.
همچنین در یک حادثه دیگر که شب گذشته در داخل شهر سقز در محله تپه شافعی روی داد یک نفر کشته شد.
به گفته شاهدان عینی، خانمی پشت فرمان بوده و قصد داشته که خودرو را به داخل پارکینگ ببرد که به علت بی احتیاطی شوهر خود را زیر میگیرد و وی را بشدت زخمی میکند.
حادثه زمانی رخ داد که راننده خانم قصد ورود به پارکینگ منزل را داشت که بدلیل ناتوانی در کنترل خودرو با شوهر خود برخورد و نامبرده را بشدت مصدوم میکند که متاسفانه بدلیل شدت بالای جراحات وارده، وی که 40 سال داشت در بیمارستان تامین اجتماعی فوت میکند.
گفتنی است؛ پس از تماس مردمی با فوریت های پزشکی 115 سریعا اکیپی در کمتر از 5 دقیقه در محل حاضر شد که متاسفانه یکی از عوامل اورژانس توسط چند نفر از حاضرین مورد ضرب و شتم قرار میگیرد.
این حادثه در دست بررسی بیشتر پلیس قرار دارد.
به گزارش میزان، خیلی خونسرد است و از جنایتی که مرتکب شده، احساس پشیمانی ندارد. در زندگی چهاربار شکست خورده و قتل دخترش را پنجمین شکست بزرگ زندگیاش میداند و میگوید: نتوانستم دخترم را درست تربیت کنم و پایان انحرافات او در زندگی مرگ بود. باید او را میکشتم تا این لکه ننگ از زندگیام پاک شود. حالا هم حاضرم مجازات شوم. چند بار از نسترن خواستم رفتارش را تغییر دهد، اما او قبول نکرد و به کارهایش ادامه داد.
حسن درباره داستان زندگیاش میگوید: در خانوادهای در اوج فقر متولد شدم. هرچه بود چیزی جز فقر نبود. از وقتی چشم باز کردم و دنیا را شناختم مجبور بودم برای یک لقمه نان فقط کار کنم. نه محبت مادری و نه نگاه پدری، هیچ کدام متوجه من نبود. از جمع کردن ضایعات شروع کردم تا به دست فروشی کنار خیابان رسیدم. 15 ساله بودم که با نگاهی عجولانه و قدمهایی سست ازدواج کردم. این زندگی دو سال بیشتر دوام نیاورد و از همسرم جدا شدم. هر دویمان بچه بودیم و نمیدانستیم ازدواج یعنی چه؟ چند سالی گذشت تا باز دوباره فیلام یاد هندوستان کرد و دوباره ازدواج کردم. این بار زندگیام بد نبود ولی چرخ روزگار به کام ما نچرخید و همسرم صاحب فرزند نمیشد. بسیار دوا ودرمان کردیم ولی فایدهای نداشت و ناخواسته و به اجبار از هم جدا شدیم.
روزها در پی یکدیگر میگذشت تا بار دیگر با زنی با پادرمیانی یکی از بستگان آشنا شده و با هم ازدواج کردیم. حاصل این ازدواج دختری به نام نسترن بود. بعد از مدتی متوجه شدم همسرم سومم به مواد مخدر اعتیاد دارد. چندبار ترکش دادم، اما فایده نداشت. شیشه مصرف میکرد و رفتارهایش خطرناک بود. به خاطر نسترن از همسرم جدا شدم و سرپرستی نسترن را به عهده گرفتم و تمام تلاشم این بود در زندگی کمبودی نداشته باشد.
دیگر ازدواج نکردی؟
تا 15 سالگی دخترم صبر کردم و این بار با زنی ازدواج کردم که سه فرزند داشت. همزمان هم یکی از اقوام این زن از نسترن خواستگاری کرد. نسترن پسر جوان را دوست داشت و با اصرارهای او با ازدواجشان موافقت کردم. همسر چهارم نیز با برنامه وارد زندگیام شده بود و میخواست اموالم را تصاحب کند. من هم او را طلاق دادم. یک روز دامادم به خانهام آمد و گفت: نسترن را طلاق داده است و ادعا میکرد، نسترن با مردان غریبه ارتباط داشته و به همین دلیل تصمیم گرفته بیسر و صدا دخترم را طلاق بدهد.
تو چکار کردی؟
باورم نمیشد. نسترن دختر خوبی بود. فکر کردم، دامادم میخواهد با این تهمت از پرداخت مهریه فرار کند. نسترن را به خانه خودم آوردم. او از طلاق نهتنها ناراحت نبود، بلکه خوشحال هم بود. چند ماه گذشت. رفتارهای نسترن مشکوک بود و تا دیر وقت بیرون خانه میماند. چند بار با او حرف زدم و خواستم این رفتارش را کنار بگذارد و به فکر آبروی من هم باشد، اما کو گوش شنوا. حتی او را پیش مشاور هم بردم. چند نفر از بستگان نیز واسطه شده و با او صحبت کردند. افسوس که فقط آب در هاونگ و مشت بر دیوارکوبیدن بود و فایدهای نداشت و نسترن همچنان داشت به مسیر شوم خود ادامه میداد.
یک روز نسترن به من گفت تصمیم گرفته در یکی از شرکتهای شهرهای اطراف به عنوان منشی مشغول به کار شود. هر چه به او گفتم زندگی در شهرهای بزرگ مشکلات فراوانی دارد گوشش بدهکار نبود که نبود.
آدرس شرکت را گرفتم و یک روز سر زده برای تحقیق به آنجا رفتم. روابط کارکنان در آنجا کنترل شده نبود و با شناختی که از دخترم داشتم، میدانستم اگر به آنجا برود دسته گل دیگری به آب میدهد. به همین دلیل با رفتن او مخالفت کردم.
نسترن چه واکنشی نشان داد؟
نسترن دختری سرکش بود و هر وقت کاری برخلاف میلش انجام میدادم، لجبازیاش صد برابر میشد و در برابرم جبهه میگرفت و من را تهدید به خودکشی میکرد. یک بار زمانی که هنوز ازدواج نکرده بود، رگ دستش را زد که به موقع متوجه شدیم ونجاتش دادیم. در زمان ازدواجش با بابک نیز چون بابک چندان توجهی به او نداشت و از کمبود محبت رنج میبرد با خوردن قرص قصد خودکشی داشت که موفق به انجام این کار نشد. این بار برای اینکه بلایی سر خودش نیاورد، برخلاف میل باطنیم مجبور شدم او را در خانه حبس کنم.
چرا؟
چون دیگر طاقت نداشتم و هر روز او یک دسته گل به آب میداد و با آبروی من بازی میکرد. دیگر هر وقت کاری داشت خودم او را بیرون میبردم. روزی با او برای خرید به بیرون رفتیم. به داروخانه رفت و به بهانه خرید قرص سردرد، قرص اعصاب گرفت. فردای آن روز دیدم ظهر شده ولی نسترن هنوز از خواب بیدار نشده، از روی کنجکاوی به اتاقش رفتم و صدایش کردم. فایدهای نداشت. بدنش را تکان دادم، اما بیهوش بود. فهمیدم باز هم قرص مصرف کرده است. برگهای در زیر بالش گذاشته بود. شروع به خواندن آن برگه کردم.
نوشته بود از من بدش میآید و به علت مخالفتهای پیوسته من با کارهایش، با خوردن قرص خودکشی کرده است. با خواندن آن نوشته، سر تا پای وجودم را خشم گرفت و با دستان خودم خفهاش کردم.
بعد چه کردی؟
با پلیس تماس گرفتم و خودم را تسلیم کردم.
پشیمان نیستی؟
چرا باید پشیمان باشم؟ من به نسترن خیلی فرصت دادم تا رفتارش را اصلاح کند، اما او همچنان به رفتارش ادامه داد. من هم یک لکه ننگ را از زندگیام پاک کردم. نسترن قدر محبت و توجههای مرا ندانست و به مسیری که خودش دوست داشت رفت و بر رفتارش اصرار کرد.
به گزارش ایران؛رسیدگی به این ماجرا به درخواست مددکار ندامتگاه فردیس در دفتر دادستان کرج آغاز شد. وی در ملاقات حضوری با «حاجی رضا شاهکرمی» در تشریح وضعیت زندگی سخت و غمانگیز یکی از مددجویان پرداخت و گفت: از 6 سال پیش که برای انجام خدمت بهاین ندامتگاه منتقل شدم، تلاش زیادی برای آزادی زندانیان زن و جلب رضایت شاکیهای پرونده کردهام چرا که زندانی شدن یک زن، نه تنها باعث فروپاشی زندگی خانوادگی بلکه سرگردانی فرزندانش و سایر اعضای خانواده نیز میشود.
همیشه نیز از این زنان قول گرفتهام خطاهای گذشته را جبران کنند و در این روزها، مهارتی یاد بگیرند تا پس از آزادی، درآمد و پشتوانهای داشته باشند. حتی بارها با دعوت از خانوادههایشان، از آنها خواستهایم پس از آزادی، این زنان بیپناه را طرد نکنند و پناهشان دهند. اما در میان این زندانیان، تنها یک زن است که هرچه برای جلب رضایت شاکیاش تلاش کردهایم، فایدهای نداشته است. او 10 سال قبل به 6 ماه زندان و پرداخت کمتر از 2 میلیون تومان طلا محکوم شده بود. اما بهدلیل افزایش نرخ طلا حالا باید 20 میلیون تومان به شاکی برگرداند. در این سالها، هیچکس به ملاقات این زندانی نیامده است و او همیشه با چشمانی اشکبار و یک دنیا حسرت و درد، سراغ تنها فرزندش را میگیرد. اما با تمام ناملایمات و فضای سرد و تلخ زندان، هنوز براحساس گرم مادرانهاش چیره نشده و او همچنان بیتاب در آغوش کشیدن دخترش است.
«فریده» در این سالها هیچ تخلف و شرارتی در زندان نداشته و در حالی که به 6 ماه زندان محکوم شده بود، 10 سال حبس را تحمل کرده است. اگر زندان قرار است در رفتار او تأثیر بگذارد، تا امروز او تنبیه شده و توانسته مهارتهای زیادی از جمله قالیبافی را یاد بگیرد. بنابراین ادامه این وضع باعث آسیبهای شدیدتر روحی او خواهد شد. از سویی دیگر بهدلیل اینکه این زندانی مرتکب جرم عمدی شده و مبلغ زیادی بدهکار است، کمکهای ستادی دیه شامل حالش نمیشود و معلوم نیست سرنوشت این زن چه خواهد شد.
گزارش مددکار زندان و برگ اعلام وضعیت «فریده» حکایت از آن داشت که وی به جرم سرقت و تهدید از سوی دادگاه عمومی کرج بازداشت و روانه زندان زنان شده است و محکومیت وی با جریمه دولتی در سال 86 پایان یافته است، شاکی پرونده نیز خواهرش بوده و با وجود اینکه بارها به صلح و سازش دعوت شده بود، همچنان بر شکایت خود و بازداشت خواهرش اصرار داشت و حاضر به آشتی نبود. بدینترتیب با هماهنگی دفتر دادستان کرج، «ر.ف» نیکوکار کرجی که هر سال با نیت خداپسندانه اقدام به آزادی دهها زندانی بدهکار کرده و در چند مورد نیز با پرداخت دیه به اولیای دم، مقدمات آزادی اعدامیهای پشیمان را فراهم کرده، این بار نیز برای پایان دادن به کابوسهای تنهایی یک زن درمانده اعلام آمادگی کرد.
سپس نماینده مرد نیکوکار به همراه خبرنگار «ایران» در حوزه ریاست دادستانی حضور یافت تا با پرداخت بدهی این مددجو، نور سخاوت و دوستی را به سلول تاریک و سرد وی بتاباند.زندانی بدهکار در حالی که بشدت بیقرار و سردرگم بود، به همراه مأموران بدرقه به اتاق ملاقات منتقل شد. او آشکارا میلرزید. زیر لب زمزمهای کرد و برترسش که غلبه کرد، بلندتر گفت: فکر کنم اگر خدا بخواهد امروز با روزهای دیگر فرق دارد. این را میدانم اما نمیدانم چرا؟! و بیامان به گریه افتاد.
بعد از سالها تنهایی، امروز کسی به ملاقاتش آمده بود و انگار این زن زندانی عطر آزادی را از حضور ملاقات کنندهاش حس میکرد.
زن دعا میخواند و بیتوجه به اطراف کلمات را تکرار میکرد. او برای آزادی هزار در بسته را پیشرو داشت. زندگیاش قربانی ندانمکاریهایش شده بود. این را به تلخی بارها در ذهنش مرور کرده بود و در پی فرصتی برای جبران گذشته بود....
پدرم با من مانند پسرها رفتار میکرد و من از کودکی با پسرداییهایم همبازی بودم و در نوجوانی معتاد به هروئین شدم. تمایل به تهیه مواد داشتم و هر روز در خانه داییام پای بساط مینشستم. کسی متوجه اعتیادم نشد و پس از اینکه دیپلم گرفتم، به عقد یک مهندس عمران درآمدم. زندگی راحت و بی دردسری داشتم و فامیل همسرم مدام از کشورهای خارجی برایم هدیه میفرستادند. تولد دخترم زندگیمان را شیرینتر از قبل کرد، اما هیچچیز نمیتوانست مانع آمد و رفت من به خانه داییام و آن بساط خانمانسوز شود و پنهانی آتش به خوشبختیام زدم.
زن با افسوس ادامه داد: در حالی از همسرم طلاق گرفتم که او از اعتیادم بیاطلاع بود. به همراه دخترم به خانه مادرم برگشتم و همانجا بود که این راز قدیمی فاش شد. خانوادهام شوکه شدند و با من لجبازی میکردند. مادرم از من شکایت کرد و مرا از خانه بیرون انداخت. وقتی شنیدم قرار است خواهر کوچکترم ازدواج کند، با خوشحالی اعتیادم را ترک کردم و به خانه مادرم برگشتم. اما آنها اجازه ندادند در جشن عروسی شرکت کنم و حتی تلفنهایم را جواب نمیدادند. زخمی بودم دنبال راهی برای انتقامجویی و جلب توجه! بنابراین یک شب که آنها به مراسم پاگشا دعوت بودند، پنجره را شکستم و وارد خانه شدم. مقداری از طلاها را برداشتم و سراسیمه به خانه دوستم رفتم. طلاها را به برادرش امانت سپردم تا وقتی آتش کینهام خاموش شد، فکری برای آن بکنم. اما روز بعد با شکایت خواهرم دستگیر شدم و برادر دوستم نیز منکر طلاها شد. خواهرم را در برابر پلیس تهدید کردم و به اتهام سرقت و تهدید، زندانی شدم.
«فریده» احساس شرم و گناه میکرد. او بارها توبه کرده بود اما هنوز از یادآوری آن روزها احساس بدی داشت: «وقتی زندانی شدم، کسی از اطرافیانم متوجه این موضوع نشد. همسر سابقم از من بیخبر بود و در همین شرایط، از دنیا رفت. خانواده او که از یافتن من ناامید بودند، سرپرستی دخترم را پذیرفتند. تنها امید زندگیام، به یک پانسیون در خارج از کشور سپرده شد و فرسنگها از من فاصله گرفت. من از درد بهخودم میپیچیدم.
دوره محکومیتم تمام شده بود اما قادر به جبران خسارت خواهرم نبودم. برای اینکه درخواست اعصار به دادگاه بدهم، شاهدی نداشتم. حتی اگر بدهیام را قسطی میکردند، قادر نبودم پولی بهعنوان پیشقسط بدهم. کسی به ملاقاتم نمیآمد و همه فراموشم کرده بودند. دلتنگ مادر پیرم بودم. چندبار با خواهرم تماس گرفتم و درخواست بخشش کردم. اما انگار اصلاً مرا نمیشناخت. تهدیدش کردم شاید بترسد و رضایت دهد. اما فایدهای نداشت.