فان ساز

مجله تفریحی فرهنگی هنری

فان ساز

مجله تفریحی فرهنگی هنری

ز حد گذشت جدائی ( عبید زاکانی )



 دیوان اشعار عبید زاکانی , ز حد گذشت جدائی

دیوان اشعار عبید زاکانی

 

خواجه نظام‌الدین عبیدالله زاکانی شاعر و لطیفه‌پرداز نامدارایران در قرن هشتم هجری است. وی ازخاندان زاکانیان بوده و زاکانیان تیره‌ای از اعراب هستند که به قزوین مهاجرت کرده و آنجا ساکن شده بودند. وی به لحاظ وضعیت اجتماعی آن روزگار، به طنز روی آورد و نظم و نثر خود را وسیلهٔ حمله به عرفها و عادات نادرست و مفاسد و معایب طبقهٔ مشخصی از اجتماع قرار داد. وی در حدود سالهای ۷۷۱ و ۷۷۲ هجری قمری زندگی را بدرود گفت.

 

ز حد گذشت جدائی ز حد گذشت جفا

بیا که موسم عیشست و آشتی و صفا

لبت به خون دل عاشقان خطی دارد

غبار چیست دگر باره در میانهٔ ما

مرا دو چشم تو انداخت در بلای سیاه

و گرنه من که و مستی و عاشقی ز کجا

کجا کسیکه از آن چشم ترک وا پرسد

که عقل و هوش جهانی چرا کنی یغما

ز زلف و خال تو دل را خلاص ممکن نیست

که زنگیان سیاهش نمی‌کنند رها

دلم ز جعد تو سودائی و پریشانست

بلی همیشه پریشانی آورد سودا

عبید وصف دهان و لب تو میگوید

ببین که فکر چه باریک و نازکست او را

 

گردآوری:بخش فرهنگ و هنر بیتوته



گلچینی از شعر و ترانه ها

اشعار زیبای عبید زاکانی (عشاق‌نامه) رو مسخرگی پیشه کن(شعر طنز عبید زاکانی) دارم بتی به چهره صد ماه و آفتاب (عبید زاکانی)

ای رستخیز ناگهان (مولوی)



آثار مولوی, دیوان مولوی

اشعار زیبا و خواندنی از مولوی

 

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی مشهور به مولوی شاعر بزرگ قرن هفتم هجری قمری است. وی در سال ۶۰۴ هجری قمری در بلخ زاده شد. وی در سال ۶۷۲ هجری قمری در قونیه وفات یافت. از آثار او می‌توان به مثنوی، دیوان غزلیات یا کلیات شمس، رباعیات، مکتوبات، فیه مافیه و مجالس سبعه اشاره کرد. 

 

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها

ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها

امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی

بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا

خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی

مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا

در سینه‌ها برخاسته اندیشه را آراسته

هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا

ای روح بخش بی‌بدل وی لذت علم و عمل

باقی بهانه‌ست و دغل کاین علت آمد وان دوا

ما زان دغل کژبین شده با بی‌گنه در کین شده

گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا

این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را

کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا

تدبیر صدرنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی

و اندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لا یری

می‌مال پنهان گوش جان می‌نه بهانه بر کسان

جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا

خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم

کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا

 

گردآوری:بخش فرهنگ و هنر بیتوته



گلچینی از شعر و ترانه ها

عاشق شدن پادشاه بر کنیزک رنجور ( مولوی ) ای یوسف خوش نام ما (مولوی) بشنو این نی چون شکایت می‌کند (مولوی) شعرهای نوروزی شاعران نامی (2) مولانا - سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش مولانا / مرا هر دم همی‌گویی که برگو قطعه شیرین

عـــاشــق دلفســـرده ام (فریدون توللی)



اشعار فریدون توللی, شعرهای عاشقانه فریدون توللی

اشعار زیبا و عاشقانه فریدون توللی

 

فریدون تَوَلَلی در شیراز به دنیا آمد. والدینش از تیرهٔ توللی طایفه عملهٔ قشقایی بودند. پس از پایان دورۀ آموزش‌های دبستانی و دبیرستانی در این شهر، وارد دانشگاه تهران شد و در سال ۱۳۲۰ در رشتۀ باستان‌شناسی دانشکده ادبیات این دانشگاه فارغ‌التحصیل گردید. شعر توللی عمدتاً شعری عاشقانه، رمانتیک و احساساتی است.

 

عـــاشــق دلفســـرده ام آتش ِ جــان ِ من چه شد؟

ســـوز ِ درون ِ من چه شد شور ِ نهان ِ من چه شد؟

برده مـــرا کشـان کشــان ایـــــن دل ِ زار ِ خونفشان

تا دل ِ شهر ِ خامشــــان نام و نشان ِ من چه شد؟

جنگــــی ِ در شکستــه ام زار و نــــزار و خستـــه ام

بــا دل و دســت ِ بسـته ام تیغ ِ زبان ِ مـن چه شد؟

خــانه به کـــام ِ دزد و مــن بســـته لبی ، ز بیم ِ تن

بـر سـر ِ خلق انجمـــن شــور و فغان ِ مـن چه شد؟

بیـــنم و ، هــای و هـو کــنم خیــزم و جستجو کنـم

تـا بـه ستیــــزه رو کـــنم تیر و کــمان ِ من چه شد؟

رانــــده ی بی پناهیـــم رنجــــه ی بــــی گـــناهیم

در تب ِ ایـــن تباهیـــم شــادی ِ جان ِ من چه شد؟

دل هــمه ســاله ، زار ِ غم جان همه روزه در ستم

با همه تاج و تخت ِ جم ، فر ِ کیان ِ من چه شد؟

 

گردآوری:بخش فرهنگ و هنر بیتوته



گلچینی از شعر و ترانه ها

اشعار زیبای عید نوروز (3) الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی( حکیم سنایی) شعر برای روز اول مهر (محمدعلی حریری) شعر زیبای فریبا شش بلوکی ( فریاد او ) شعر زیبای پارینه (مهدی اخوان ثالث) شعر زیبای گول از فریبا شش بلوکی

اشعار زیبای نیمایوشیج



 نیمایوشیج, شعر نیمایوشیج

 گل نازدار
سود گرت هست گرانی مکن
 خیره سری با دل و جانی مکن
آن گل صحرا به غمزه شکفت
صورت خود در بن خاری نهفت
صبح همی باخت به مهرش نظر
 ابر همی ریخت به پایش گهر
باد ندانسته همی با شتاب
 ناله زدی تا که براید ز خواب
 شیفته پروانه بر او می پرید
 دوستیش ز دل و جان می خرید
 بلبل آشفته پی روی وی
 راهی همی جست ز هر سوی وی
 وان گل خودخواه خود آراسته
 با همه ی حسن به پیراسته
 زان همه دل بسته ی خاطر پریش
 هیچ ندیدی به جز از رنگ خویش
شیفتگانش ز برون در فغان
 او شده سرگرم خود اندر نهان
 جای خود از ناز بفرسوده بود
 لیک بسی بیره و بیهوده بود
 فر و برازندگی گل تمام
 بود به رخساره ی خوبش جرام
 نقش به از آن رخ برتافته
 سنگ به از گوهرنایافته
 گل که چنین سنگدلی برگزید
عاقبت از کار ندانی چه دید
 سودنکرده ز جوانی خویش
خسته ز سودای نهانی خویش
آن همه رونق به شبی در شکست
تلخی ایام به جایش نشست
 از بن آن خار که بودش مقر
 خوب چو پژمرد برآورد سر
 دید بسی شیفته ی نغمه خوان
 رقص کنان رهسپر و شادمان
 از بر وی یکسره رفتند شاد
راست بماننده ی آن تندباد
 خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت
 ز آن که یکی دیده بدو برندوخت
هر که چو گل جانب دل ها شکست
 چون که بپژمرد به غم برنشست
دست بزد از سر حسرت به دست
 کانچه به کف داشت ز کف داده است
چون گل خودبین ز سر بیهشی
دوست مدار این همه عاشق کشی
یک نفس از خویشتن آزاد باش
 خاطری آور به کف و شاد باش

نیمایوشیج, شعر نیمایوشیج

مفسده ی گل
صبح چو انوار سرافکنده زد
گل به دم باد وزان خنده زد
 چهره برافروخت چو اختر به دشت
 وز در دل ها به فسون می گذشت
 ز آنچه به هر جای به غمزه ربود
 بار نخستین دل پروانه بود
 راه سپارنده ی بالا و پست
بست پر و بال و به گل بر نشست
گاه مکیدیش لب سرخ رنگ
گاه کشیدیش به بر تنگ تنگ
نیز گهی بی خود و بی سر شدی
 بال گشادی به هوا بر شدی
 در دل این حادثه ناگه به دشت
 سرزده زنبوری از آنجا گذشت
تیزپری ،‌ تندروی ،زرد چهر
باخته با گلشن تابنده مهر
 آمد و از ره بر گل جا کشید
 کار دو خواهنده به دعوا کشید
 زین به جدل خست پر و بال ها
 زان همه بسترد خط و خال ها
 تا که رسید از سر ره بلبلی
 سوختهای ، خسته ی روی گلی
 بر سر شاخی به ترنم نشست
 قصه ی دل را به سر نغمه بست
لیک رهی از همه ناخوانده بیش
 دید هیاهوی رقیبان خویش
یک دو نفس تیره و خاموش ماند
 خیره نگه کرد و همه گوش ماند
خنده ی بیهوده ی گل چون بدید
از دل سوزنده صفیری کشید
 جست ز شاخ و به هم آویختند
 چند تنه بر سر گل ریختند
 مدعیان کینه ور و گل پرست
 چرخ بدادند بی پا و دست
 تا ز سه دشمن یکی از جا گریخت
 و آن دگری را پر پر نقش ریخت
 و آن گل عاشق کش همواره مست
 بست لب از خنده و در هم شکست
 طالب مطلوب چو بسیار شد
 چند تنی کشته و بیمار شد
طالب مطلوب چو بسیار شد
چند تنی کشته و بیمار شد
 پس چو به تحقیق یکی بنگری
نیست جز این عاقبت دلبری
در خم این پرده ز بالا و پست
مفسده گر هست ز روی گل است
گل که سر رونق هر معرکه است
 مایه ی خونین دلی و مهلکه است
 کار گل این است و به ظاهر خوش است
 لیک به باطن دم آدم کش است
 گر به جهان صورت زیبا نبود
تلخی ایام ،‌ مهیا نبود

نیمایوشیج, شعر نیمایوشیج

   گل زودرس
آن گل زودرس چو چشم گشود
 به لب رودخانه تنها بود
 گفت دهقان سالخورده که:
حیف که چنین یکه بر شکفتی زود
 لب گشادی کنون بدین هنگام
 که ز تو خاطری نیابد سود
 گل زیبای من ولی مشکن
 کور نشناسد از سفید کبود
نشود کم ز من بدو گل گفت
 نه به بی موقع آمدم پی جود
کم شود از کسی که خفت و به راه
 دیر جنبید و رخ به من ننمود
 آن که نشناخت قدر وقت درست
 زیرا این طاس لاجورد چه جست ؟

منبع:moraffah.blogfa.com



گلچینی از شعر و ترانه ها

اشعار زیبا و عاشقانه(2) اشعار زیبای جامی اشعار زیبای فروغ فرخزاد اشعار زیبای پاییزی شعرهای عاشقانه شعرهای منتخب فاضل نظری

باشد که میزِ گوشه‌ی می‌خانه‌ای شوی (حسین جنتی)



اشعار زیبای حسین جنتی, شعر نو

اشعار زیبای حسین جنتی

 

روزی به یک درخت جوان گفت کُنده‌ای

باشد که میزِ گوشه‌ی می‌خانه‌ای شوی!

تا از غمِ زمانه بیابی فراغِ بال

ای کاشکی نشیمنِ پیمانه‌ای شوی

یا این‌که از تو، کاسه ی «تاری» در آورند

شورآفرینِ مطربِ دیوانه‌ای شوی

یا صندوقی کنند تو را، قفل پشتِ قفل

گنجی نهان به سینه‌ی ویرانه‌ای شوی

اما زِ سوزِ سینه دعا می‌کنم تو را

چون من مباد آن‌که «درِ» خانه‌ای شوی!

چون من مباد شعله‌ور و نیمه‌سوخته

روزی قرین ِ آهِ غریبانه‌ای شوی

چون من مباد آن‌که به دستانِ خسته‌ای

در مویِ دخترانِ کسی شانه‌ای شوی

روزی به یک درخت جوان گفت کُنده‌ای

«باشد که میزِ گوشه‌ی می‌خانه‌ای شوی»

 

گردآوری:بخش فرهنگ و هنر بیتوته



گلچینی از شعر و ترانه ها

فریدون مشیری ـ کوچه مولانا - سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش 3 شعر زیبا از پابلو نرودا بیتوته‌یِ کوتاهی‌ست جهان(احمد شاملو) شعر دختر و بهار (فروغ فرحزاد) شعر دوکاج (محمدجوادمحبت)