ریشه ضرب المثل های ایرانی
مورد استفاده:
در مورد افراد حریص و طماعی به کار میرود که از پول و دارایی خود راضی نمیشوند ذرهای خرج کنند.
روزی روزگاری، مرد تاجری تمام ثروتش را مقداری کالای کم ارزش و ارزان خرید تا به یک کشور دور ببرد، به این امید که با این کار سود زیادی به دست آورد.
مرد تاجر بارهایش را در کشتی جاسازی کرد سپس کشتی به حرکت درآمد. از صبح تا شب کشتی در دل دریا پیش رفت. نیمههای شب هوا کم کم طوفانی شد و موجهای بلندی در دریا ایجاد کرد. کشتی باری با برخورد به این موجها پیچ و تاب سختی میخورد و دوباره ثابت میشد ولی درنهایت کشتی نتوانست طاقت بیاورد و در دریا غرق شد. بسیاری از افرادی که بر روی کشتی کار میکردند و مسافران به همراه اموالشان غرق شدند. تعداد کمی از این افراد نجات پیدا کردند از جمله مرد بازرگان که خود را روی یک تخته از تکه چوبهای باقی مانده از کشتی انداخته بود او به هر مشقتی بود توانسته بود خودش را از غرق شدن نجات دهد.
مرد بازرگان بعد از یکی دو روز که با تخته چوب روی آب شناور بود، کم کم یک شهر ساحلی دید. به هر سختی بود خود را به شهر ساحلی رساند و قدم بر خشکی گذاشت او که تا قبل از این اتفاقات فرد مشهور و ثروتمندی بود، در این شهر غریب و گرسنه مانده بود و کسی را هم نمیشناخت تا از او کمک بگیرد، تنها و سرگردان به دنبال لقمهای غذا میگشت تا خود را از مرگ نجات دهد.
کم کم هوا تاریک شد ولی مرد بازرگان نتوانست حتی یک لقمه غذا برای خودش پیدا کند، خسته و گرسنه به خرابهای رسید. با خود گفت: همین جا شب را میگذرانم تا فردا خدا بزرگ است نیمههای شب مرد نابینایی وارد خرابه شد و چند بار پرسید: کسی اینجا نیست؟
بازرگان میخواست جواب او را بدهد ولی واقعاً نه توان داشت و نه حوصله که زبان باز کند و جواب مرد را بدهد. مرد نابینا که دید پاسخی به گوش نمیرسد به خود گفت: خداروشکر که کسی اینجا نیست. همین طور که عصایش را زمین میکوبید به گوشهی خرابه رفت جایی که چند تکه سنگ نسبتاً بزرگ روی هم بود. سنگها را برداشت و با کمی کنار زدن سنگها و خاکریز آن کوزهای پُر از سکههای طلا از خاک بیرون آورد. کوزه را مقابل خود گذاشت و گفت: تو حاصل عمر منی. تمام عمرم را گدایی کردم تا تو را پر کنم خدا را شکر کم کم داری پر میشوی.
بازرگان که گوشهایش را تیز کرده بود و به دقت کارهای مرد کور را زیر نظر داشت و حرفهای او را میشنید فهمید این مرد نابینا برخلاف ظاهرش گدا نیست و حتی جزء ثروتمندان شهر محسوب میشود. ولی به جای اینکه با این سکههای طلا کار و کاسبی راه بیندازد و چند نفر را بر سرکاری بگذارد و چند برابر سرمایهی اولیهاش سود ببرد، دل خود را به جمع کردن سکههای طلا در داخل این کوزه خوش کرده و به کار گداییاش ادامه میدهد.
فردا صبح وقتی بازرگان از خواب بیدار شد مرد نابینا خرابه را ترک کرده بود مرد بازرگان کمی به دنبال او گشت وقتی از دور شدن او مطمئن شد سراغ کوزهی سکههای طلا رفت، آنها را از زیر خاک درآورد به شهر رفت و با آنها کلی جنس خرید و چون در این کار تجربه داشت بعد از چند ماه چندین بار این کار را تکرار کرد. کالایی را به قیمتی میخرید و در جای دیگر یا در شهرهای اطراف میفروخت و از این راه توانست پول خوبی جمع آوری کند.
بعد از چند ماه یک روز که مشغول حساب و کتاب پولهایش بود، دید پول قابل توجهی جمع کرده با خود گفت: حالا وقتش هست تا سکههای مرد نابینا را به او پس بدهم. رفت کوزهی مرد نابینا را که در صندوقچهاش پنهان کرده بود آورد. تا جایی که کوزه جا داشت آن را پر از سکهی طلا کرد سکههایی که درواقع اصل پول مرد نابینا و سهم سود او از تجارت مرد بازرگان بود و آن وقت به طرف خرابه حرکت کرد در میانهی راه یک مرغ بریان و چندین نوع میوه و شیرینی خرید تا به آنجا رسید. شب هنگام وارد خرابه شد. دید مرد نابینا در گوشهای از خرابه نشسته. سلام کرد و گفت: عمو من در کیسهام غذا دارم میخواهی با هم بخوریم.
مرد نابینا که گرسنه بود گفت: این بهترین پیشنهاد برای یک فرد گرسنه است. مرد بازرگان، سفرهاش را باز کرد، غذا و میوهای که خریده بود را داخل سفره گذاشت، چون میدانست مرد نمیتواند ببیند تکهای از ران مرغ را کند و به دست مرد نابینا داد و گفت: عمو شروع کن! نوش جانت. مرد نابینا تکهای از گوشت مرغ را که خورد ران مرغ را رها کرد و بقچه بازرگان را گرفت و گفت: تو دزد کوزهی منی! گیرت آوردم. تو را باید ببرم و تحویل قاضی دهم تا به جزای اعمالت برساند. بازرگان مات و مبهوت مانده بود که مرد نابینا از کجا فهمید این مرد همان کسی است که کوزهی سکهی طلاهای او را برده؟ همینطور که بازرگان رفتار مرد نابینا را نگاه میکرد بالاخره عدهای از عابران صدای دادخواهی مرد نابینا که دائم فریاد میزد، مردم به دادم برسید دزد! این مرد کل دارایی من را غارت کرده شنیده و به داخل خرابه آمدند.
رهگذران مرد بازرگان را دستگیر کردند و تحویل داروغه شهر دادند. صبح روز بعد داروغه بازرگان را به همراه مرد نابینا که از شب تا صبح از دم در زندان تکان نخورده بود، نزد قاضی برد.
قاضی از بازرگان خواست ماجرا را تعریف کند. بازرگان گفت که حق با مرد نابینا است من کوزه سکههای طلای او را برداشتم تا با آن کار و کاسبی به راه بیندازم وقتی کارم پررونق شد تصمیم گرفتم برگردم و کوزهی سکههای طلای او که سرمایهی اولیه من بود را به او برگردانم من سهم سود او از این دادوستدها را هم به او تحویل دادم، چون مردم رهگذر کوزه سکههای طلا را هم به داروغه تحویل داده بودند. قاضی سکهها را شمرد و از مرد نابینا پرسید سکههای تو چقدر بوده؟ بعد از پاسخ مرد نابینا معلوم شد که حق با مرد تاجر بوده و او اصل پول به همراه سودش را برای او برگردانده.
قاضی رو کرد به مرد نابینا و گفت: این مرد از تو دزدی نکرده پول تو را برداشته بدون اجازهی تو با آن کاسبی راه انداخته و وقتی کسب و کارش پررونق شده اصل پول و سودش را به تو تحویل داده بازم شکایت داری؟
مرد نابینا که تازه متوجه قضایا شده بود، گفت: نه شکایتی ندارم حالا کوزهام را به من برگردانید، وقتی کوزهاش را گرفت خوشحال و راضی شد و خواست تا دادگاه را ترک کند که قاضی او را صدا کرد و گفت: مرد بازرگان که ماجرا را تعریف کرد و خداروشکر همه چیز هم ختم به خیر شد ولی من نفهمیدم تو چطور در خرابه این مرد را شناختی و فهمیدی این همان دزد سکههای طلای تو است؟
گدای نابینا گفت: هر روز وقتی به در خانهها برای گدایی میروم موقع غذا عدهای برایم لقمهای غذا میآوردند و من هم میخوردم ولی دیروز وقتی ران مرغ را این مرد کند و به دست من داد، تکهای از آن را گاز زدم، ولی هر کاری کردم از گلویم پایین نرفت و دانستم این مرغ بریان با پول خودم خریداری شده پس این مرد دزد سکههای من باید باشد.
منبع:rasekhoon.net
گنجینه مثل ها و حکایات
آکنه (جوشهای پوستی ) ریشه تاریخی ضربالمثل ایراد بنی اسرائیلی زن در ضربالمثلهای ملل ضرب المثل خواندنی خودم جا ,خرم جا ضرب المثل های ایرانی همراه معادل انگلیسی ضرب المثل های جالب درباره ازدواج
داستان ضرب المثل بیطاری از خر کور یاد گرفته
هر وقت کسی از روی نابلدی به کاری دست بزند و باعث خرابی و نابودی آن کارشود، مثل فوق را درباره اش می گویند.
بیطاری بود که کارش بیشتر معالجه چشم خر بود. هرگاه خری مبتلا به چشم درد می شد و از چشمش آب می ریخت، او را پیش بیطار می بردند. او هم بلافاصله میلی در چشم خر می کشید و به صاحبش وعده خوب شدنش را می داد و از این راه مبلغ هنگفتی می گرفت. نتیجه چی بود؟ خر بیچاره را کور کردن.
یک روز یک آدم بیچاره که از درد چشم رنج می برد، آوازه شهرت بیطار را از فرسنگها راه دور شنید به راه افتاد تا خود را به محکمه او برساند. چشم بیطار که به مریض افتاد طمع براو غالب شد که پول زیادی از طرف بگیرد. مرد را به داخل محکمه تاریک خود برد و به خیال اینکه چشم آدم هم حکم چشم خر را دارد همان میلی را که در چشم خرها می کشید توی چشم آن مرد بیچاره هم کشید، که ناگهان مرد از درد شروع به ناله کرد: « آی به دادم برسید، کور شدم!» و گریان و نالان چشمش را گرفت و به طرف آبادی خود به راه افتاد در بین راه چند نفر به او رسیدند پرسیدند: « کجا بودی؟ پیش چه حکیمی رفته ای؟» وقتی آن مرد بدبخت نام و نشونی حکیم را داد فهمیدند حکیم از خدا بی خبر همان میلی را که در چشم خرها می کشید توی چشم این بابا هم کشیده و باعث کوری اوشده. گفتند: « بابا، مگر او را نمی شناختی؟ یارو بیطاری از خر کور یاد گرفته.»
منبع:iribnews.ir
گنجینه مثل ها و حکایات
آکنه (جوشهای پوستی ) ریشه تاریخی ضربالمثل ایراد بنی اسرائیلی زن در ضربالمثلهای ملل ضرب المثل خواندنی خودم جا ,خرم جا ضرب المثل های ایرانی همراه معادل انگلیسی ضرب المثل های جالب درباره ازدواج
داستان ضرب المثل یک روز من یک روز استاد
مورد استفاده:
برای افراد تنبلی که با بهانه تراشی کم کاری خود را به گردن دیگران میاندازند.
روزی روزگاری در روستای کوچکی مرد کشاورزی زندگی میکرد که سواد خواندن و نوشتن نداشت، چون خود از این قضیه در رنج بود، بسیار علاقمند بود که تنها پسرش درس بخواند و باسواد شود. در روستای کوچک آنها مدرسهای نبود تا کشاورز پسر نازپروردهاش را برای سوادآموزی به مدرسه بفرستد. به همین دلیل یک روز مرد کشاورز به همراه پسرش به شهر رفت تا او را در مدرسهی شهر ثبت نام کند. مرد کشاورز زمانی که از محل زندگی فرزندش در مدرسه مطمئن شد، با خوشحالی فراوان از اینکه فرزندش باسواد به روستا بازمیگردد به خانهی خود برگشت.
از آن روز به بعد مرد کشاورز در ده به تنهایی تمام کارهای مزرعه را انجام میداد و در دل خوشحال بود از اینکه تنها پسرش مشغول درس خواندن است. او تمام سختیهای کار را بر دوش میکشید به امید اینکه پسرش در شهر باسواد میشود و پس از بازگشت، باعث افتخار او و خانوادهاش خواهد شد.
تا اینکه فصل تابستان و زمان تعطیلی مدارس فرارسید. مرد کشاورز و خانوادهاش با شادی فراوان خانه را آمادهی ورود پسرشان کردند و منتظر بازگشت او بودند. تا اینکه در روز موعود مرد کشاورز با دوستان و آشنایان به استقبال پسر دانش آموز رفتند. بعد از رسیدن پسر به ده مرد کشاورز مردم روستا را به خانهی خود دعوت کرد تا در شادی او سهیم باشند.
چند روز پس از بازگشت پسرک به ده پیرمردی که باسوادترین فرد ده محسوب میشد او را در کوچه دید و از او خواست به دکانش برود تا سؤالاتی در مورد درس و مدرسه در شهر از او بپرسد. اما پیرمرد هرچه میپرسید، پسرک او را نگاه میکرد، و هیچ پاسخی نمیداد. پیرمرد گفت: پس تو تاکنون در شهر چه کردهای و چه آموختهای؟ پسرک خونسرد پاسخ داد: هیچ! پیرمرد با تعجب گفت: چرا؟ جواب داد: تقصیر من نیست که بیسوادم؟ تقصیر هفته است که هفت روز است؟ یک روز من بیحال و مریض بودم یک روز استادم، یک روز من حمام میرفتم یک روز استادم. یک روز من لباسهایم را میشستم و یک روز استادم، یک روز هم جمعه بود که درس و حساب در مدرسه تعطیل بود.
منبع: rasekhoon.net
گنجینه مثل ها و حکایات
آکنه (جوشهای پوستی ) ریشه تاریخی ضربالمثل ایراد بنی اسرائیلی زن در ضربالمثلهای ملل ضرب المثل خواندنی خودم جا ,خرم جا ضرب المثل های جالب درباره ازدواج ماستمالی کردن
داستان ضرب المثل نه ناخویشش به ناخوشی آدم می بره و نه
یکی بود یکی نبود . یک حکیم باشی بود که به معاینه ی بیماران می پرداخت . روزی که صدای آه و ناله ی بیماری توجهش را جلب کرد وقتی از مطب خارج شد . دید که بیماری هست که از درد گلایه می کند و می خواهد که خارج از نوبت معاینه بشود . بیماران دیگر هم قبول کردند که نوبت او جلو بیافتد وقتی دکتر از او علت ناله اش را پرسید ، بیمار گفت : من هم موی سرم درد می کند و هم معده درد دارم .
حکیم باشی تعجب کرد و گفت : تا به حال ندیده بودم که کسی مو درد داشته باشد اما برای معده ات می توانم کاری کنم . بیمار نگذاشت حکیم حرفش را تمام کند و گفت : «معده ام که مهم نیست فکری به حال موی سرم بکنید » حکیم باشی گفت : قبلاً هم این دردها را داشتی ؟ بیمار گفت: نه ! حکیم گفت : شاید غذای ناجوری خورده ای . بیمار گفت : چیز چندانی که نخوردم . اما صبح ، زنم نان پخته بود و در تنور گذاشته بود که ناگهان همه ی نان ها سوخت . من که دلم نمی آمد نان ها را دور بریزیم همه ی آنها را که دومَن می شد خوردم و معده ام به سوزش افتاد . انگار در معده ام آتش ریخته بودند من هم رفتم و دومن یخ خوردم !
حکیم باشی خندید و به فکر فرو رفت و گفت : من که نمی دانم چه دارویی به تو بدهم «نه ناخوشیت به ناخوشی آدم می بره ، نه غذایت به غذای آدمیزاد .»
از آن به بعد درباره ی کسی که رفتار و اخلاقش با دیگران تفاوت داشته باشد ، گفته می شود که نه ناخویشش به ناخوشی آدم می بره و نه غذایش به غذای آدمیزاد .
منبع:vista.ir
گنجینه مثل ها و حکایات
آکنه (جوشهای پوستی ) ریشه تاریخی ضربالمثل ایراد بنی اسرائیلی زن در ضربالمثلهای ملل ضرب المثل خواندنی خودم جا ,خرم جا ضرب المثل های ایرانی همراه معادل انگلیسی ضرب المثل های جالب درباره ازدواج
داستان ضرب المثل آن مرحوم دیگر چه گفتند؟
یکی بود یکی نبود ، مردی بود که باغ و ملکی داشت و خانه ی بزرگی و یک سگ پاسبان ! سگ او وقتی که دزد می آمد پارس می کرد و همه را می ترساند و صاحب خانه را با خبر می کرد . صاحب خانه به سگش غذاهای خوب می داد و مواظب بود که مریض نشود .
اما روزی سگ باوفایش از دنیا رفت . صاحب سگ که بسیار ناراحت بود برای سگش یک قبر قشنگ در گورستان عمومی ساخت . مردم همه از این کار ناراضی بودند و می گفتند که دفن کردن سگ در گورستان عمومی درست نیست و این مسئله را با قاضی در میان گذاشتند . قاضی پرسید : چرا سگت را در گورستان عمومی دفن کرده ای ؟
صاحب سگ گفت : من سگم را دوست داشتم چون باوفا بود و جلوی دزدها را می گرفت . قاضی گفت : در هر صورت سگ نجس است و نباید در جایی که آدم ها را دفن می کنند دفن شود .
صاحب سگ که دید ممکن است قاضی حکم بیرون بردن لاشه ی سگش را بدهد فکری کرد و گفت : جناب قاضی ! سگ من با سگ های معمولی فرق داشت او نه تنها در تمام عمرش مزاحم کسی نشد بلکه وصیت کرد که غذایش را برای مدت دو سال به قاضی بدهند ! قاضی ناراحت شد و گفت : غذای سگ را به من بدهید ؟
صاحب سگ گفت : بله سگ من هر ماه پنج من نان و روغن و پنجاه عدد تخم مرغ و چهار من گوشت می خورد . هنگام مردن وصیت کرد که این مقدار را به قاضی بدهیم .
قاضی که می دید صاحب سگ با زیرکی رشوه ی خوبی به او پیشنهاد کرده گفت : عجب سگ خوبی ! آن مرحوم دیگر چه گفتند ؟
از آن پس اگر به کسی برخورد کنیم که به خاطر سود شخصی یا پیشنهاد پولی از عقیده اش دست بردارد و برخلاف عقیده اش عمل کند ، می گوییم آن مرحوم دیگر چه فرمودند ؟
منبع: vista.ir
گنجینه مثل ها و حکایات
آکنه (جوشهای پوستی ) ضرب المثل خواندنی خودم جا ,خرم جا ریشه تاریخی ضربالمثل ایراد بنی اسرائیلی زن در ضربالمثلهای ملل ضرب المثل های ایرانی همراه معادل انگلیسی ضرب المثل های جالب درباره ازدواج