فان ساز

مجله تفریحی فرهنگی هنری

فان ساز

مجله تفریحی فرهنگی هنری

وقتی همه کدخدا باشند ده ویران می‌شود



ضرب المثل ایرانی با معنی , داستان ضرب المثل ها

داستان ضرب المثل وقتی همه کدخدا باشند ده ویران می‌شود

 

مورد استفاده: در مورد افرادی است که با دخالت بی‌جا در کارها باعث خراب شدن آن کار می‌شوند.


روزی از روزها، پادشاهی با وزیر کاردانش به شکار رفته بود. شاه قصد داشت همراه وزیرش به دل کوه و دشت بزند تا آهو شکار کند. وزیرش با اینکه می دانست پادشاه تنبل آنقدر تند و زبل نیست که بتواند آهو که خیلی حیوان زرنگی است را شکار کند ولی پادشاه را همراهی کرد. پادشاه هرچه تیر می‌انداخت، به گرد پای آهو هم نمی‌رسید.


پادشاه و وزیرش آنقدر آهو را دنبال کردند که حسابی خسته و گرسنه شدند ولی نتوانستند حتی تیری به آهو بزنند تا اینکه کم کم توانستند از دور آبادی ببینند. وزیر گفت: جناب پادشاه ما چندین ساعت است که به دنبال آهو هستیم و خیلی از شکارگاه دور شده‌ایم. بهتر است به این آبادی برویم هم سرکشی کرده‌ایم هم اینکه کمی استراحت می‌کنیم و غذای تازه می‌خوریم بعداً می‌توانیم برگردیم. آنها جلوتر که آمدند با روستایی آباد با درختان سرسبز و پر از میوه روبه‌رو شدند. مردم آبادی خیلی زود از حضور پادشاه و وزیرش در آبادیشان مطلع شدند. و این خبر را به کدخدای ده رساندند.


کدخدا به سرعت بازرگان ده را جمع کرد و به هرکدام از آنها دستوری داد تا بتوانند به بهترین نحو از پادشاه پذیرایی کنند. مردم ده همین کار را کردند یکی رفت و میوه‌های تازه برای آنها آورد. گروهی برای تدارک غذا آماده شدند. عده‌ای مکانی را برای استراحت چند ساعته‌ی آنها در نظر گرفتند و عده‌ای مشغول پذیرایی شدند.
پذیرایی آنها آنقدر منظم و مرتب بود که پادشاه حتی تصورش را هم نمی‌کرد. این همه کار به این سرعت و در کمترین زمان ممکن اتفاق افتاده باشد و آن همه سختی که برای شکار آهو کشیده بود و ناکام مانده بود را فراموش کرد.


وقتی پادشاه از غذا سیر شد و حسابی استراحت کرد. به وزیرش گفت: این آبادی چطور وسط این دشت اینقدر آباد و مردمش شاد و راضی هستند؟
وزیر گفت: دلیل این همه نظم و انضباط یک کدخدای مدیر و مدبر می‌تواند باشد که توانسته از تمام توانایی مردم ده خود استفاده کند. شاه گفت: نه، فکر نمی‌کنم. مردم این روستا خودشان انسان‌های منظم و کار بلدی هستند. وزیر گفت: حرف شما درست، ولی شما قدرت مدیریت را دست کم نگیرید. اگر بخواهید نشانتان می‌دهم که اگر این کدخدا را از سر مردم برداریم اینگونه دیگر نخواهند بود و این کار را هم کرد. موقعی که شاه و وزیرش خواستند از آن آبادی خارج شوند، وزیرش گفت: مردم پذیرایی شما عالی بود. از این به بعد شما کدخدا لازم ندارید، هرکدام از شما کدخدا هستید.

 

مردم همه خوشحال شدند و آن شب تا صبح در ده به جشن و شادی گذراندند. فردا صبح کدخدا اول به سراغ میراب رفت و از او پرسید: امروز نوبت آب کیست؟ میراب جواب داد، من نمی‌دانم. من از امروز میراب نیستم. مگر فراموش کردید وزیر پادشاه دیروز گفت: شما هر کدام کدخدایید.


کدخدای ده با ناامیدی آمد تا از نانوایی نانی بخرد تا با خانواده‌اش صبحانه بخورد. ولی وقتی وارد مغازه‌ی نانوایی شد دید نانوا خمیر درست نکرده. پرسید: چرا نان نپختی؟ نانوا گفت: اولاً که من از امروز کدخدا هستم و از تو دستور نمی‌گیرم و اگر دلم خواست نان می‌پزم. دوماً صبح رفتم آسیاب تا آرد بیاورم حداقل برای خودم و خانواده‌ام نان بپزم که دیدم آسیابان کار نمی‌کند. دلیلش را پرسیدم. گفت: من از امروز کدخدا هستم و دیگر گندم آرد نمی‌کنم.


از آن روز به بعد هیچ باغی به درستی آبیاری نشد، یک باغ آنقدر آبیاری شد تا میوه‌هایش گندید و دور ریخته شد و به باغ دیگری اصلاً آب نرسید تا باغ خشک شد و میوه نداد. بسیاری از مردم از آن آبادی رفتند چون هیچ کس کار خودش را انجام نمی‌داد و کم کم غذایی برای خوردن پیدا نمی‌شد. هیچ کس حرف دیگری را گوش نمی‌داد. مردم سر هر چیزی با هم دعوا می‌کردند و حتی خون یکدیگر را هم می‌ریختند.


سال بعد همان فصل بود که شاه و وزیرش دوباره برای شکار آهو به شکارگاه نزدیک آن آبادی آمدند. یک روز وزیر به پادشاه پیشنهاد داد تا دوباره به سرکشی آن آبادی سرسبز و آباد سال گذشته بروند. آن دو سوار بر اسب به آن ده برگشتند ولی چیزی که می‌دیدند را باور نمی‌کردند.
آنها روستایی را می‌دیدند که هیچ شباهتی به روستایی که سال قبل دیده بودند نداشت. باغ‌ها خشکیده، دکّان‌ها بسته. کسی در بازار ده نبود مردم در کوچه و گذر به چشم نمی‌خوردند. شاه گفت: چه بر سر این مردم آمده مریضی واگیرداری اینجا شایع شده؟


وزیرش گفت: نه قربان! جایی که مدیریت نداشته باشد و هرکس فکر کند کدخداست و سر خود عمل کند، اوضاع بهتر از این نخواهد شد. آن روز را شاه و وزیرش در آن شهر ماندند. مردمی که در شهر بودند را در میدان اصلی شهر جمع کردند و ماجرا را برای مردم تعریف کردند و از آنها خواستند مثل قبل به کدخدای خود احترام بگذارند و به دستوراتش عمل کنند.
منبع :rasekhoon.net



گنجینه مثل ها و حکایات

آکنه (جوشهای پوستی ) ریشه تاریخی ضرب‌المثل ایراد بنی اسرائیلی زن در ضرب‌المثلهای ملل ضرب المثل خواندنی خودم جا ,خرم جا ضرب المثل های ایرانی همراه معادل انگلیسی ضرب المثل های جالب درباره ازدواج

ضرب المثل یک روز من یک روز استاد



داستان ضرب المثل ها,معنی ضرب المثل های فارسی

 داستان ضرب المثل یک روز من یک روز استاد

 

مورد استفاده:
برای افراد تنبلی که با بهانه تراشی کم کاری خود را به گردن دیگران می‌اندازند.


روزی روزگاری در روستای کوچکی مرد کشاورزی زندگی می‌کرد که سواد خواندن و نوشتن نداشت، چون خود از این قضیه در رنج بود، بسیار علاقمند بود که تنها پسرش درس بخواند و باسواد شود. در روستای کوچک آنها مدرسه‌ای نبود تا کشاورز پسر نازپرورده‌اش را برای سوادآموزی به مدرسه بفرستد. به همین دلیل یک روز مرد کشاورز به همراه پسرش به شهر رفت تا او را در مدرسه‌ی شهر ثبت نام کند. مرد کشاورز زمانی که از محل زندگی فرزندش در مدرسه مطمئن شد، با خوشحالی فراوان از اینکه فرزندش باسواد به روستا بازمی‌گردد به خانه‌ی خود برگشت.


از آن روز به بعد مرد کشاورز در ده به تنهایی تمام کارهای مزرعه را انجام می‌داد و در دل خوشحال بود از اینکه تنها پسرش مشغول درس خواندن است. او تمام سختی‌های کار را بر دوش می‌کشید به امید اینکه پسرش در شهر باسواد می‌شود و پس از بازگشت، باعث افتخار او و خانواده‌اش خواهد شد.


تا اینکه فصل تابستان و زمان تعطیلی مدارس فرارسید. مرد کشاورز و خانواده‌اش با شادی فراوان خانه را آماده‌ی ورود پسرشان کردند و منتظر بازگشت او بودند. تا اینکه در روز موعود مرد کشاورز با دوستان و آشنایان به استقبال پسر دانش آموز رفتند. بعد از رسیدن پسر به ده مرد کشاورز مردم روستا را به خانه‌ی خود دعوت کرد تا در شادی او سهیم باشند.


چند روز پس از بازگشت پسرک به ده پیرمردی که باسوادترین فرد ده محسوب می‌شد او را در کوچه دید و از او خواست به دکانش برود تا سؤالاتی در مورد درس و مدرسه در شهر از او بپرسد. اما پیرمرد هرچه می‌پرسید، پسرک او را نگاه می‌کرد، و هیچ پاسخی نمی‌داد. پیرمرد گفت: پس تو تاکنون در شهر چه کرده‌ای و چه آموخته‌ای؟ پسرک خونسرد پاسخ داد: هیچ! پیرمرد با تعجب گفت: چرا؟ جواب داد: تقصیر من نیست که بی‌سوادم؟ تقصیر هفته است که هفت روز است؟ یک روز من بیحال و مریض بودم یک روز استادم، یک روز من حمام می‌رفتم یک روز استادم. یک روز من لباس‌هایم را می‌شستم و یک روز استادم، یک روز هم جمعه بود که درس و حساب در مدرسه تعطیل بود.
منبع: rasekhoon.net 



گنجینه مثل ها و حکایات

آکنه (جوشهای پوستی ) ریشه تاریخی ضرب‌المثل ایراد بنی اسرائیلی زن در ضرب‌المثلهای ملل ضرب المثل خواندنی خودم جا ,خرم جا ضرب المثل های جالب درباره ازدواج ماستمالی کردن

نه ناخویشش به ناخوشی آدم می بره و نه



ضرب المثل با معنی,معنی ضرب المثل های فارسی

داستان ضرب المثل نه ناخویشش به ناخوشی آدم می بره و نه


یکی بود یکی نبود . یک حکیم باشی بود که به معاینه ی بیماران می پرداخت . روزی که صدای آه و ناله ی بیماری توجهش را جلب کرد وقتی از مطب خارج شد . دید که بیماری هست که از درد گلایه می کند و می خواهد که خارج از نوبت معاینه بشود . بیماران دیگر هم قبول کردند که نوبت او جلو بیافتد وقتی دکتر از او علت ناله اش را پرسید ، بیمار گفت : من هم موی سرم درد می کند و هم معده درد دارم .


حکیم باشی تعجب کرد و گفت : تا به حال ندیده بودم که کسی مو درد داشته باشد اما برای معده ات می توانم کاری کنم . بیمار نگذاشت حکیم حرفش را تمام کند و گفت : «معده ام که مهم نیست فکری به حال موی سرم بکنید » حکیم باشی گفت : قبلاً هم این دردها را داشتی ؟ بیمار گفت: نه ! حکیم گفت : شاید غذای ناجوری خورده ای . بیمار گفت : چیز چندانی که نخوردم . اما صبح ، زنم نان پخته بود و در تنور گذاشته بود که ناگهان همه ی نان ها سوخت . من که دلم نمی آمد نان ها را دور بریزیم همه ی آنها را که دومَن می شد خوردم و معده ام به سوزش افتاد . انگار در معده ام آتش ریخته بودند من هم رفتم و دومن یخ خوردم !


حکیم باشی خندید و به فکر فرو رفت و گفت : من که نمی دانم چه دارویی به تو بدهم «نه ناخوشیت به ناخوشی آدم می بره ، نه غذایت به غذای آدمیزاد .»

از آن به بعد درباره ی کسی که رفتار و اخلاقش با دیگران تفاوت داشته باشد ، گفته می شود که نه ناخویشش به ناخوشی آدم می بره و نه غذایش به غذای آدمیزاد .
منبع:vista.ir



گنجینه مثل ها و حکایات

آکنه (جوشهای پوستی ) ریشه تاریخی ضرب‌المثل ایراد بنی اسرائیلی زن در ضرب‌المثلهای ملل ضرب المثل خواندنی خودم جا ,خرم جا ضرب المثل های ایرانی همراه معادل انگلیسی ضرب المثل های جالب درباره ازدواج

ضرب المثل با بزرگان پیوند کرده است



داستان ضرب المثل ها, معنی ضرب المثل های فارسی

داستان ضرب المثل با بزرگان پیوند کرده است


یکی بود ، یکی نبود کنار رودخانه ای موشی تنها زندگی می کرد . او دلش می خواست به آن طرف رودخانه برود و در جمع موش های دیگر زندگی کند . بارها به کنار رودخانه رفته بود اما راهی پیدا نکرده بود. یکی از روزها موش مثل همیشه کنار رودخانه نشسته بود . شتری آمد آب خورد تا به آن طرف روخانه برود بلافاصله موش نزد او رفت و گفت اجازه می دهید من روی کول شما سوار شوم و به آن طرف رودخانه بیایم .

 

شتر گفت : چه موشی با ادبی . اشکالی ندارد . موش تشکر کرد و از پای بلند شتر بالا رفت و موشی از ترس این که در آب غرق شود ، خودش را به دم شتر رساند و چهار دست و پا به دم شتر چسبید . وقتی که شتر به آن طرف رود رسید ، موش همچنان به دمش آویزان بود .

 

شتر خندید و گفت : سفر تمام شد و وقت پیاده شدن است . موش که هنوز باورش نشده بود محکمتر از پیش به دم شتر چسبید موش های آن طرف رودخانه که این صحنه را می دیدند با صدای بلند خندیدند . یکی گفت : موش چه ربطی به شتر دارد؟

 

یکی دیگر گفت : مگر نمی بینی که او با بزرگان پیوند دارد . موش به خودش آمد و ‎آهسته خودش را به روی زمین رساند . او شتر تشکر کرد و به جمع موش ها وارد شد . در همان لحظه ی ورودش به موش های زیادی آشنا شد . از آن به بعد برای مسخره کردن کسی که خودش مقام و موقعیتی ندارد ولی سعی می کند با آدم های بزرگ رفت و آمد کند ، می گویند: با بزرگان پیوند کرده است .
منبع :vista.ir



گنجینه مثل ها و حکایات

آکنه (جوشهای پوستی ) ریشه تاریخی ضرب‌المثل ایراد بنی اسرائیلی زن در ضرب‌المثلهای ملل ضرب المثل خواندنی خودم جا ,خرم جا ضرب المثل های ایرانی همراه معادل انگلیسی ضرب المثل های جالب درباره ازدواج

ضرب المثل نادر هم رفت و برنگشت



 ضرب المثل نادر هم رفت و برنگشت, داستان ضرب المثل های ایرانی

داستان ضرب المثل نادر هم رفت و برنگشت

 

مورد استفاده:
در مورد افرادی که خیلی به خودشان و توانایی‌هایشان اطمینان دارند به کار می‌رود.


در حدود چند صد سال پیش سلسله‌ای به نام افشاریه در ایران حکومت می‌کردند. این سلسله نامش را از بنیانگذار خود نادرشاه افشار گرفته بود. نادر فرمانده‌ی سپاهیان شرق ایران بود که کم کم از خراسان شروع به کشورگشایی کرد و توانست بعد از سلسله‌ی صفویان یک دولت متحد اسلامی قوی در ایران پایه گذاری کند و تا مدتی امنیت را به ایرانیان بازگرداند. نادر بعد از همراه ساختن ایرانیان با خودش با همسایگان شرقی‌اش وارد جنگ شد و توانست کشور هند را تصرف کند.

 

در پی این جنگ ثروت بی‌نظیری در قالب طلا و الماس وارد ایران شد. این جنگ‌های طولانی و پیروزی‌های پی در پی در طول سال‌ها باعث غرور و خودبزرگ‌بینی نادر شد. او کم کم دچار سوءظن به اطرافیان و نزدیکانش شد. نادر فکر می‌کرد همه می‌خواهند او را از بین ببرند. از این جهت روز به روز ظلم و ستم بیشتری به مردم روا می‌داشت و آنها را بیشتر اذیت می‌کرد و بیشتر از قبل باعث نارضایتی مردم از خودش می‌شد.


یکی از این گروه‌های ناراضی قزلباش‌ها (سربازان ترک زبان سپاه صفویان) بودند که گاهی شورش‌هایی را در مناطق مختلف ایران ترتیب می‌دادند. هر بار نادرشاه سپاهی را مأمور سرکوب این شورش‌ها می‌کرد تا اینکه یکی از این دفعات که خبر شورش قزلباش‌ها به نادرشاه داده شد، نادر عصبانی شد و فریاد زد: «فردا به این قزلباش‌های یاغی می‌فهمانم مخالفت با من یعنی چی؟ آن قدر از آن‌ها را خواهم کشت تا از سرشان تپه‌ای درست شود که از بالای آن شهر مشهد (پایتخت ایران در دوره‌ی افشاریه) قابل دیدن باشد.


همان روز نادر با سپاهیانش به قصد غرب ایران راهی شدند و به سرعت حرکت کردند و تا شب به شهر قوچان رسیدند همه خسته بودند و نیاز به استراحت داشتند. نادرشاه دستور توقف و استراحت سپاه را داد. آن شب یکی از فرماندهان سپاه نادرشاه با فرزند او بحثی کرد و او را مغلوب ساخت که به مزاق نادر خوش نیامد. نادر گفت: باشه فردا صبح به حساب هر دوی شما می‌رسم. فرمانده که می‌دانست نادر چگونه به حسابش خواهد رسید و مطمئناً او را می‌کشد. وقتی نادر در چادرش به خواب رفت. آهسته آهسته وارد چادرش شد و با یک ضربه شمشیر او را به قتل رساند، درواقع در پایان نادر رفت و برنگشت.
منبع:rasekhoon.net



گنجینه مثل ها و حکایات

آکنه (جوشهای پوستی ) ریشه تاریخی ضرب‌المثل ایراد بنی اسرائیلی زن در ضرب‌المثلهای ملل ضرب المثل خواندنی خودم جا ,خرم جا ضرب المثل های ایرانی همراه معادل انگلیسی ضرب المثل های جالب درباره ازدواج