فان ساز

مجله تفریحی فرهنگی هنری

فان ساز

مجله تفریحی فرهنگی هنری

بیطاری از خر کور یاد گرفته



ریشه ضرب المثل ها , بیطاری از خر کور یاد گرفته

داستان ضرب المثل بیطاری از خر کور یاد گرفته

 

هر وقت کسی از روی نابلدی به کاری دست بزند و باعث خرابی و نابودی آن کارشود، مثل فوق را درباره اش می گویند.
بیطاری بود که کارش بیشتر معالجه چشم خر بود. هرگاه خری مبتلا به چشم درد می شد و از چشمش آب می ریخت، او را پیش بیطار می بردند. او هم بلافاصله میلی در چشم خر می کشید و به صاحبش وعده خوب شدنش را می داد و از این راه مبلغ هنگفتی می گرفت. نتیجه چی بود؟ خر بیچاره را کور کردن.


یک روز یک آدم بیچاره که از درد چشم رنج می برد، آوازه شهرت بیطار را از فرسنگها راه دور شنید به راه افتاد تا خود را به محکمه او برساند. چشم بیطار که به مریض افتاد طمع براو غالب شد که پول زیادی از طرف بگیرد. مرد را به داخل محکمه تاریک خود برد و به خیال اینکه چشم آدم هم حکم چشم خر را دارد همان میلی را که در چشم خرها می کشید توی چشم آن مرد بیچاره هم کشید، که ناگهان مرد از درد شروع به ناله کرد: « آی به دادم برسید، کور شدم!» و گریان و نالان چشمش را گرفت و به طرف آبادی خود به راه افتاد در بین راه چند نفر به او رسیدند پرسیدند: « کجا بودی؟ پیش چه حکیمی رفته ای؟» وقتی آن مرد بدبخت نام و نشونی حکیم را داد فهمیدند حکیم از خدا بی خبر همان میلی را که در چشم خرها می کشید توی چشم این بابا هم کشیده و باعث کوری اوشده. گفتند: « بابا، مگر او را نمی شناختی؟ یارو بیطاری از خر کور یاد گرفته.»
منبع:iribnews.ir



گنجینه مثل ها و حکایات

آکنه (جوشهای پوستی ) ریشه تاریخی ضرب‌المثل ایراد بنی اسرائیلی زن در ضرب‌المثلهای ملل ضرب المثل خواندنی خودم جا ,خرم جا ضرب المثل های ایرانی همراه معادل انگلیسی ضرب المثل های جالب درباره ازدواج

ضرب المثل یک روز من یک روز استاد



داستان ضرب المثل ها,معنی ضرب المثل های فارسی

 داستان ضرب المثل یک روز من یک روز استاد

 

مورد استفاده:
برای افراد تنبلی که با بهانه تراشی کم کاری خود را به گردن دیگران می‌اندازند.


روزی روزگاری در روستای کوچکی مرد کشاورزی زندگی می‌کرد که سواد خواندن و نوشتن نداشت، چون خود از این قضیه در رنج بود، بسیار علاقمند بود که تنها پسرش درس بخواند و باسواد شود. در روستای کوچک آنها مدرسه‌ای نبود تا کشاورز پسر نازپرورده‌اش را برای سوادآموزی به مدرسه بفرستد. به همین دلیل یک روز مرد کشاورز به همراه پسرش به شهر رفت تا او را در مدرسه‌ی شهر ثبت نام کند. مرد کشاورز زمانی که از محل زندگی فرزندش در مدرسه مطمئن شد، با خوشحالی فراوان از اینکه فرزندش باسواد به روستا بازمی‌گردد به خانه‌ی خود برگشت.


از آن روز به بعد مرد کشاورز در ده به تنهایی تمام کارهای مزرعه را انجام می‌داد و در دل خوشحال بود از اینکه تنها پسرش مشغول درس خواندن است. او تمام سختی‌های کار را بر دوش می‌کشید به امید اینکه پسرش در شهر باسواد می‌شود و پس از بازگشت، باعث افتخار او و خانواده‌اش خواهد شد.


تا اینکه فصل تابستان و زمان تعطیلی مدارس فرارسید. مرد کشاورز و خانواده‌اش با شادی فراوان خانه را آماده‌ی ورود پسرشان کردند و منتظر بازگشت او بودند. تا اینکه در روز موعود مرد کشاورز با دوستان و آشنایان به استقبال پسر دانش آموز رفتند. بعد از رسیدن پسر به ده مرد کشاورز مردم روستا را به خانه‌ی خود دعوت کرد تا در شادی او سهیم باشند.


چند روز پس از بازگشت پسرک به ده پیرمردی که باسوادترین فرد ده محسوب می‌شد او را در کوچه دید و از او خواست به دکانش برود تا سؤالاتی در مورد درس و مدرسه در شهر از او بپرسد. اما پیرمرد هرچه می‌پرسید، پسرک او را نگاه می‌کرد، و هیچ پاسخی نمی‌داد. پیرمرد گفت: پس تو تاکنون در شهر چه کرده‌ای و چه آموخته‌ای؟ پسرک خونسرد پاسخ داد: هیچ! پیرمرد با تعجب گفت: چرا؟ جواب داد: تقصیر من نیست که بی‌سوادم؟ تقصیر هفته است که هفت روز است؟ یک روز من بیحال و مریض بودم یک روز استادم، یک روز من حمام می‌رفتم یک روز استادم. یک روز من لباس‌هایم را می‌شستم و یک روز استادم، یک روز هم جمعه بود که درس و حساب در مدرسه تعطیل بود.
منبع: rasekhoon.net 



گنجینه مثل ها و حکایات

آکنه (جوشهای پوستی ) ریشه تاریخی ضرب‌المثل ایراد بنی اسرائیلی زن در ضرب‌المثلهای ملل ضرب المثل خواندنی خودم جا ,خرم جا ضرب المثل های جالب درباره ازدواج ماستمالی کردن

نه ناخویشش به ناخوشی آدم می بره و نه



ضرب المثل با معنی,معنی ضرب المثل های فارسی

داستان ضرب المثل نه ناخویشش به ناخوشی آدم می بره و نه


یکی بود یکی نبود . یک حکیم باشی بود که به معاینه ی بیماران می پرداخت . روزی که صدای آه و ناله ی بیماری توجهش را جلب کرد وقتی از مطب خارج شد . دید که بیماری هست که از درد گلایه می کند و می خواهد که خارج از نوبت معاینه بشود . بیماران دیگر هم قبول کردند که نوبت او جلو بیافتد وقتی دکتر از او علت ناله اش را پرسید ، بیمار گفت : من هم موی سرم درد می کند و هم معده درد دارم .


حکیم باشی تعجب کرد و گفت : تا به حال ندیده بودم که کسی مو درد داشته باشد اما برای معده ات می توانم کاری کنم . بیمار نگذاشت حکیم حرفش را تمام کند و گفت : «معده ام که مهم نیست فکری به حال موی سرم بکنید » حکیم باشی گفت : قبلاً هم این دردها را داشتی ؟ بیمار گفت: نه ! حکیم گفت : شاید غذای ناجوری خورده ای . بیمار گفت : چیز چندانی که نخوردم . اما صبح ، زنم نان پخته بود و در تنور گذاشته بود که ناگهان همه ی نان ها سوخت . من که دلم نمی آمد نان ها را دور بریزیم همه ی آنها را که دومَن می شد خوردم و معده ام به سوزش افتاد . انگار در معده ام آتش ریخته بودند من هم رفتم و دومن یخ خوردم !


حکیم باشی خندید و به فکر فرو رفت و گفت : من که نمی دانم چه دارویی به تو بدهم «نه ناخوشیت به ناخوشی آدم می بره ، نه غذایت به غذای آدمیزاد .»

از آن به بعد درباره ی کسی که رفتار و اخلاقش با دیگران تفاوت داشته باشد ، گفته می شود که نه ناخویشش به ناخوشی آدم می بره و نه غذایش به غذای آدمیزاد .
منبع:vista.ir



گنجینه مثل ها و حکایات

آکنه (جوشهای پوستی ) ریشه تاریخی ضرب‌المثل ایراد بنی اسرائیلی زن در ضرب‌المثلهای ملل ضرب المثل خواندنی خودم جا ,خرم جا ضرب المثل های ایرانی همراه معادل انگلیسی ضرب المثل های جالب درباره ازدواج

ضرب المثل با بزرگان پیوند کرده است



داستان ضرب المثل ها, معنی ضرب المثل های فارسی

داستان ضرب المثل با بزرگان پیوند کرده است


یکی بود ، یکی نبود کنار رودخانه ای موشی تنها زندگی می کرد . او دلش می خواست به آن طرف رودخانه برود و در جمع موش های دیگر زندگی کند . بارها به کنار رودخانه رفته بود اما راهی پیدا نکرده بود. یکی از روزها موش مثل همیشه کنار رودخانه نشسته بود . شتری آمد آب خورد تا به آن طرف روخانه برود بلافاصله موش نزد او رفت و گفت اجازه می دهید من روی کول شما سوار شوم و به آن طرف رودخانه بیایم .

 

شتر گفت : چه موشی با ادبی . اشکالی ندارد . موش تشکر کرد و از پای بلند شتر بالا رفت و موشی از ترس این که در آب غرق شود ، خودش را به دم شتر رساند و چهار دست و پا به دم شتر چسبید . وقتی که شتر به آن طرف رود رسید ، موش همچنان به دمش آویزان بود .

 

شتر خندید و گفت : سفر تمام شد و وقت پیاده شدن است . موش که هنوز باورش نشده بود محکمتر از پیش به دم شتر چسبید موش های آن طرف رودخانه که این صحنه را می دیدند با صدای بلند خندیدند . یکی گفت : موش چه ربطی به شتر دارد؟

 

یکی دیگر گفت : مگر نمی بینی که او با بزرگان پیوند دارد . موش به خودش آمد و ‎آهسته خودش را به روی زمین رساند . او شتر تشکر کرد و به جمع موش ها وارد شد . در همان لحظه ی ورودش به موش های زیادی آشنا شد . از آن به بعد برای مسخره کردن کسی که خودش مقام و موقعیتی ندارد ولی سعی می کند با آدم های بزرگ رفت و آمد کند ، می گویند: با بزرگان پیوند کرده است .
منبع :vista.ir



گنجینه مثل ها و حکایات

آکنه (جوشهای پوستی ) ریشه تاریخی ضرب‌المثل ایراد بنی اسرائیلی زن در ضرب‌المثلهای ملل ضرب المثل خواندنی خودم جا ,خرم جا ضرب المثل های ایرانی همراه معادل انگلیسی ضرب المثل های جالب درباره ازدواج

ضرب المثل نادر هم رفت و برنگشت



 ضرب المثل نادر هم رفت و برنگشت, داستان ضرب المثل های ایرانی

داستان ضرب المثل نادر هم رفت و برنگشت

 

مورد استفاده:
در مورد افرادی که خیلی به خودشان و توانایی‌هایشان اطمینان دارند به کار می‌رود.


در حدود چند صد سال پیش سلسله‌ای به نام افشاریه در ایران حکومت می‌کردند. این سلسله نامش را از بنیانگذار خود نادرشاه افشار گرفته بود. نادر فرمانده‌ی سپاهیان شرق ایران بود که کم کم از خراسان شروع به کشورگشایی کرد و توانست بعد از سلسله‌ی صفویان یک دولت متحد اسلامی قوی در ایران پایه گذاری کند و تا مدتی امنیت را به ایرانیان بازگرداند. نادر بعد از همراه ساختن ایرانیان با خودش با همسایگان شرقی‌اش وارد جنگ شد و توانست کشور هند را تصرف کند.

 

در پی این جنگ ثروت بی‌نظیری در قالب طلا و الماس وارد ایران شد. این جنگ‌های طولانی و پیروزی‌های پی در پی در طول سال‌ها باعث غرور و خودبزرگ‌بینی نادر شد. او کم کم دچار سوءظن به اطرافیان و نزدیکانش شد. نادر فکر می‌کرد همه می‌خواهند او را از بین ببرند. از این جهت روز به روز ظلم و ستم بیشتری به مردم روا می‌داشت و آنها را بیشتر اذیت می‌کرد و بیشتر از قبل باعث نارضایتی مردم از خودش می‌شد.


یکی از این گروه‌های ناراضی قزلباش‌ها (سربازان ترک زبان سپاه صفویان) بودند که گاهی شورش‌هایی را در مناطق مختلف ایران ترتیب می‌دادند. هر بار نادرشاه سپاهی را مأمور سرکوب این شورش‌ها می‌کرد تا اینکه یکی از این دفعات که خبر شورش قزلباش‌ها به نادرشاه داده شد، نادر عصبانی شد و فریاد زد: «فردا به این قزلباش‌های یاغی می‌فهمانم مخالفت با من یعنی چی؟ آن قدر از آن‌ها را خواهم کشت تا از سرشان تپه‌ای درست شود که از بالای آن شهر مشهد (پایتخت ایران در دوره‌ی افشاریه) قابل دیدن باشد.


همان روز نادر با سپاهیانش به قصد غرب ایران راهی شدند و به سرعت حرکت کردند و تا شب به شهر قوچان رسیدند همه خسته بودند و نیاز به استراحت داشتند. نادرشاه دستور توقف و استراحت سپاه را داد. آن شب یکی از فرماندهان سپاه نادرشاه با فرزند او بحثی کرد و او را مغلوب ساخت که به مزاق نادر خوش نیامد. نادر گفت: باشه فردا صبح به حساب هر دوی شما می‌رسم. فرمانده که می‌دانست نادر چگونه به حسابش خواهد رسید و مطمئناً او را می‌کشد. وقتی نادر در چادرش به خواب رفت. آهسته آهسته وارد چادرش شد و با یک ضربه شمشیر او را به قتل رساند، درواقع در پایان نادر رفت و برنگشت.
منبع:rasekhoon.net



گنجینه مثل ها و حکایات

آکنه (جوشهای پوستی ) ریشه تاریخی ضرب‌المثل ایراد بنی اسرائیلی زن در ضرب‌المثلهای ملل ضرب المثل خواندنی خودم جا ,خرم جا ضرب المثل های ایرانی همراه معادل انگلیسی ضرب المثل های جالب درباره ازدواج